بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

عید فطر

عید فطر را به کلیه کسانی که در ماه گذشته روزه گرفتند تبریک می گویم. و به کلیه کسانی که روزه نگرفتند تسلیت. تسلیت نه از بابت این که روزه نگرفتند و بعد از صد و بیست سال می میرند و آتش دوزخ در انتظار آن هاست و باید بروند و برای بهشتیان آب جوش ببرند بلکه یک موز بگیرند، بلکه به این دلیل که تا یازده ماه دیگر نمی توانند روزه خواری کنند و  ایضن برای خوردن زامبیا (زولبیا+بامیه) باید دولا پهنا پول خرج کنند.

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست


عقابی در حال فرود. 

در حال برخاستن،  نیافتیم.

......

روزی ز سر سنگ عقابی به هوا خاست

بهر طلب طعمه پر و بال بیاراست

...........

باقی شعر بماند برای بعد


قبل از این که سر وقت نیم بیت اول این شعر برویم،  یک نکته در باب نیم بیت دویم بگوییم و آن این که: آیا بعد از این که عقاب به هوا خاست، پر و بال بیاراست؟ ینی در آسمان پر و بال بیاراست؟ بهتر نبود این آراستگی در روی سنگ انجام می شد؟ پر و بال مگر در آسمان آراسته می شود؟ شاید هم بشود. خیر، حتمن می شود. عقاب می داند. ما  نمی دانیم. چون عقاب نیستیم......... و ..........

فراموش کنید.

روزی ز سر ..........

خب. عقاب چرا بر سر سنگ نشسته بود؟ از اول شب در آن جا نشسته بود؟ یا نه، نشسته بود که خستگی در کند. خستگی پرواز ِ قبل از نشستن بر سر سنگ را. پس ابتدای کارش این نبوده. بنابراین یا بنابرآن، این را این طور می نویسیم که:  روزی عقابی ، بعد از پروازی،  پایین آمده و بر سر سنگی نشسته بود، دوباره از سر سنگ به هوا خاست. خب، حالا منظور من. منظور این است که هرچه که شاعر شیرین سخن ابتدا به ساکن می فرماید را نباید قبول کنیم. تازه این به کنار، بارها دیده شده که طرف برای بیان توضیحش در مورد یک مساله، در نهایت استدالالهایش می گوید: به قول شاعر .......... به قول کامرانی در همین دور و بر ها: خب پدر بیامرز این ینی چه؟ شعر مگر مهر پایانی بر استدلال است؟ همین که شاعر فرموده ...... فلان....... کار تمام است؟ بحث باید تعطیل شود؟ شاعر مگر دانشمند است؟ مگر سیاستمدار است؟ مگر ........ ؟ ابدن. شاعر حرف و حدیثی دیگر دارد.

الله و اکبر.

حال این ها به دین جهت نبشتیم که حضورتان عرض کنیم،  به قول شاعر:

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.


خر و پل



- ضرب المثل معروفی هست که میگه "طرف خیلی خر بود که تونست از پل بگذره.

- اینو دیگه از کجا آوردی؟ این نیست که.

- پس چیه؟

- میگه خر ....... وایسا فک کنم......

- خر توو سولاخ نمی رفت زنگوله بستن به دمش.

- برو بابا. اون که سگه.

- نه. سگ اینه: سگ اگه لالایی بلد بود، خودش می خوابید.

- ا َ ه. توام که همه اش دری وری می گی.

- ینی به در میگم که نمی دونم چی چی؟

- آها یادم افتاد. خر ما از کرگی سم داشت.

- خب این کجاش پل داشت؟ باید چیزی بگی که توش پل داشته باشه.

- باشه. جهنم. "یارو خیلی خر بود که تونست از پل بگذره."


کتاب فروشی


توی محله ی ما، به فاصله ی حدود دویست متری خونمون، یه کتاب فروشی هست که تا حالا نشده کتابی که می خوام ازش بخرم. کتاب می خرم ها، ولی الزامن نه  کتابایی که خودم می خوام. گاهی پیشنهاد هاش خوبه و رد نمی کنم. ولی به ندرت این اتفاق میافته. می دونید؟  کلن و در مجموع گاهی بعد از شنیدن  پیشنهاد هاش به کله ام می زنه که از پیشخون بپرم اون طرف و گلوشو بگیرم و خفه اش کنم. ولی خب به خودم رحم می کنم که توی این سن و سال مرتکب قتل نشم و با مرگ طبیعی بمیرم.

این شما و این هم دو تا از آخرین مراجعاتم:

......

- کافکا در کرانه داری؟

شمرده، شمرده و با نگاهی به قفسه ی کتاباش میگه:

- بزار ببینم .... کاف .... کا .... در....  کرا....نه... رو  راستش  ندارم.  ولی داستان های کوتاه کافکا رو چرا.  دارم. بدم؟

......

- استانبول اورهان پاموک داری؟

- اس ... تان .... بول....  اور ... هان ... پاموک  رو نه. شرمنده. ندارم. ولی ترکی استانبولی در سفر رو دارم. بدم؟

......

ببینید!  نگران من نباشید. من حالم خوبه. اونم همین طور.  چرا که یک ماهی هست  هم دیگه رو ندیدیم.

اوخهو



چشم پزشک گفت:

چشم راستتون نمره اش 2 ئه، چشم چپتونم 3.

گفتم: چه خوب! ینی می تونم هر روز از مسیر زوج و فرد عبور کنم؟ گیرم به تناسب یکی از چشمامو ببندم؟ محض احتیاط. ها؟

احساس کردم فکر کرد دستش انداخته ام. چرایش را نفهمیدم و تا نسخه را نوشت و به طرفم دراز کرد، هیچ کلمه ی دیگری بینمان رد و بدل نشد. پاسخ بدرودم را هم با ناله ای از ته حلقومش داد. چیزی مثل اوخهو.

اندر باب من و ملک و شیطان و بهشت


در بهشت ابدی درآمده و خفته بودیم. خسته از جهان قبل و قیل و قال آن. با صدای دق الباب از خواب جستیم. پرسیدیم: ای که دق الباب می‌کنی، کیستی و این دق الباب بهر چیست؟

در باز کرده و داخل حجره شد و پرسید، کیستی؟

فرمودیم: خودت کیستی؟

گفت: من ملکم.

گفتیم: خاموش. اگر ملک بودی، می‌بدانستنی که ما کیستیم.

در آنی بخاری شد و به هوا رفت. فهمیدیم که حدسمان درست بوده و او جز شیطان نبود. پس شیطان در بهشت نیز آمد و شد دارد.

دوباره بخسبیدیم.  بعد از لختی، دق البابی دیگر بیدارمان کرد.

ایضن همان می بپرسیدیم.

در باز کرد و گفت:

السلام و علیک یا محسن. ای پاک ترین بنده‌ی الاهی. من ملکم.

فرمودیم: علیکم السلام یا ملک.

............

 

بادیه



به بادیه بودم. شاکی از سهم خویش در نعمات دنیوی. درویشی از آن‌جا گذر کرد و شکایت شنید. گفت:

خاموش. ابلها مردا که تو باشی. چون نیک بنگری، اگر نعمات الهی به قاعده تقسیم شده بود، سهم تو بسی کم از این بود که کنون در چنگال می‌بگرفته‌ای. این بگفت و پریشان احوال دور شد. بر آن‌چه بر زفانش برفت، اندیشه بکردم. حقیقت بیافتم. نعره‌ها بزدم سماع کنان بیهوش بشدم.

سائلی بگذشت و مرا بدید. تا به هوش آمدنم بر بالای جنازه بنشست و درمی چند از رهگذران ستاند. چون به هوش آمدم،  نان و پنیری فراهم بکرد. با هم بخوردیم، به وقت نیم روز. وآنگاه هر یک به راه خود شدیم.

واو

گفت: چرا به جای کرد می نویسی، کورد؟*

گفتم: تازه این که چیزی نیست. من به جای ترک هم می نویسم، تورک. ولی موقع خواندن، این واو را به شکل یک حرکت پیش می خوانم. نه مثل "او". ینی: Toork  یا Koord نمی خوانم.

گفت: خب مگه مرض داری؟

گفتم: چه مرضی؟ این دغدغه تمام دوران دبستان من به این طرف بوده. چرا که هرگز کسی به من نگفت اگر ترک همان تورک خوانده می شود، و کرد همان کورد، پس چرا به جای روغن نمی نویسیم رغن؟.

این مشکل را از همان روزی که از خانم آموزگارمون پرسیدم و کلی به من خندید، ینی در واقع جوابی نداشت که به من بدهد، و هم چنین شلیک خنده  یاران دبستانی ام، تا به امروز با خودم یدک می کشم.


***


* ر.ک. یادداشت پیشین.

استکان تاریخی


این عکسو توی یک موزه انداختم. به نظر شما این استکان اونجا چه کار می کنه؟ تاریخیه؟ توش ماده پاک کننده  است؟ باید همیشه اونجا باشه؟ ینی با سایر چیزایی که می بینید از زیر خاک در اومده؟ آخرین ته استکان یک انسان پیش از تاریخه؟ همین جوری دست نخورده که نشون بده نیاکان ما هم تو استکان عرق می خوردن؟ اونم از نوع سگی؟ شایدم داشته می خورده بعدش معلوم شده یه از خدا بیخبری متانول بهش داده و کشته تش و برای عبرت آیندگان این سند جنایت رو گذاشتن توی گورش. 

یا نه، اینو باهاش کردن توی خاک تا به می، هول روز رستاخیز رو از دلش ببرن؟* 

 

*

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز

حافظ

بیست و پنج تومانی


وقتی این سکه های بیست و پنج تومانی تازه درآمده بود، داستانی برایش درست شد. این داستان هرگز کهنه نمی شود.


می گویند روزی یکی درگذشت. در آن دنیا وقتی کارهای نیک و بدش را در کفه های ترازوی عدالت ریختند، حتا یک نانو گرم اختلاف نداشتند. چون تا به حال با چنین موردی مواجه نشده بودند، رفتندپیش خدا. خدا هم به آنان گفت:

زنده اش می کنیم و برش می‌گردانیم. فرشته‌ی مرگ هم پشت سرش راه بیفتد، اولین کاری که کرد، او را بکشد و بیاورد.

این بکردند.  طرف چشم باز کرد در میدان بیسچاراسفند بود. گدایی دستش را دراز کرد. و این هم دستش را در جیبش کرد و یک بیست و پنج تومانی در کف دست طرف گذاشت.

باقی قضیه روشن است. چشم باز کرد در بهشت بود. با یک حوری در خدمت.


گفت: من میوه می خواهم. حوری یک سینی میوه برایش آورد. با لگد زد زیر سینی و گفت: این چیه؟ وقتی من میگم میوه، باید میوه های پوست کنده از درخت آویزون باشه و من رد بشم و همین جوری دهنمو باز کنم و میوه بخورم. حوری سرویس ده گفت: چشم. و شد آن‌چه که او می خواست.

کمی که میوه خورد هوس شراب کرد. حوری در یک سینی، یک بطری شامپاین با گیلاس برایش آورد. با لگد زد زیر سینی که: این چیه؟ من می خوام از چشمه ها و جویبارهایی که دور و برم هستن شراب جاری باشه و من شیرجه بزنم توشون. حوری گفت: چشم. و شد آن چه که او می خواست.

بعد هوس کار دیگر کرد و حوری گفت: در خدمتم. داد زد: نخیر من باید صد تا حوری ..............

این بار نوبت حوری بود که داد بزند:

پاشو جمعش کن مرتیکه. بیست و پنش تومن پول دادی چقدر ارد میدی. پاشو برو گمشو به جهنم.

بازرسی

خاطره ای  از این بیت از غزل های حافظ دارم. 

ای صبـــا! گـــــر به جوانــــان ِ چمـن باز رسی

خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحــان را

یعنی از آن روز بود که بعد از کلی خندیدن در یکی از کلاس های مدرسه با دیگر یاران دبستانیم، ابیات حافظ را طنز گونه تفسیر می کنم.- اصلن در کتاب درسی بود یا نبود یا چه گونه سراغ کلاس ما آمده بود این شعر، یادم نیست - بهرحال بعد از آن بود. یعنی در واقع استارت قضیه این بیت بود که یار دبستانیم خواند و خانوممون گفت  که معنی کن.:


ای صبـــا! گـــــر به جوانــــان ِ چمـن باز رسی

خدمت ِ ما برسان سرو و گل و ریحــان را


با کلی لکنت زبان و من و من و کش دادن و خندیدن ما و خانوممون گفت:

خانوم یعنی این که:

اگر جوانان بروند و  بازرسی کنند که ببینند توی چمن، گل و ریحان هست یا نه ... باقیش خانوم توی بیت بعدیه. اونم معنی کنیم خانوم؟

خانوم هم که کتاب رو جلوی چشمش گرفته بود و اون پشت از خنده داشت ریسه می رفت. گفت:

 نع.

***

ولی خودمونیم خداییش سخت بود واسه ی اون وختا. نه؟

آربابا


کوه آربابا با نگاهی از گورستان سلیمان بگ

بانه

می گفت:

از میان مردمی که برای تفریح در دامنه کوه ئارببه (آربابا) جمع شده بودند گذشتم و به قله رفتم. خسته بودم و دلگیر از غم تنهایی. بر صخره ای تکیه کردم. ناگهان صخره بر اثر وزنم از جای کنده شد و قل خورد به طرف پایین. در یک آن، تصور این را کردم که این سنگ چه قتل عامی در آن پایین خواهد کرد؟ این بود که دوان دوان پایین رفتم. هنوز سی چهل متری مانده بود که سنگ بر سر مردم فرود آید که از آن گذشتم و در مقابلش ایستادم و دستم را جلوی آن گرفتم و نگهش داشتم و از یک فاجعه انسانی جلوگیری کردم.