فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)
فیلم هایی که می بینیم

فیلم هایی که می بینیم

رویاهای ما زندگی واقعی ما هستند. (فدریکو فلینی)

یه حبه قند

    


افراد خانواده‌ی متفرق شده‌یی در گذر زمان، به مناسبت مراسم عقد کنان آخرین دختر خانواده دور هم جمع می‌شوند و این گردهم‌آیی ماجراهایی دارد که در فرهنگ ملل گوناگون فقط می‌تواند در ایران اتفاق بیافتد.

..............

سراسر فیلم در خانه‌ای قدیمی می‌گذرد. جایی در اردکان که به مدد دکور، شده است محل وقوع شیرینی‌ها و تلخی‌های حاکم بر روابط خانوادگی و  اتفاقاتی که خارج از اراده‌ی خانواده است.

فیلم از نظر داشتن بازیگران بسیار پر و پیمان است. رضا کیانیان، فرهاد اصلانی، نگار جواهریان، .....  رضا میرکریمی هم‌راه با دستیاران و عوامل فیلم، بسیار خوب  از عهده‌ی کنترل فیلم برآمده است. سناریوی نه چندان پیجیده‌، ولی به حد کافی پر از دیالوگ و لوکیشن‌هایی در سه اتاق کوچک و حیاطی بزرگ، کار را تا حد ممکن برای ساخت این فیلم دشوار کرده است. بازی‌ها و میمیک صورت‌ها به صورتی جا افتاده است که به نظر می‌رسد فیلم‌ساز بازیگران را در حرکات خودشان آزاد گذاشته است.

پسند- نگار جواهریان- قصد ازدواج با جوانی مقیم آمریکا را دارد. کاری که از دید افراد مسن خانواده چندان دل‌چسب نیست. گرچه به زبان نیاورند. این رابطه استخوان بندی کلی سناریو است که نوشته‌ی رضا میرکریمی و محمدرضا گوهری است و باقی فیلم در بستر همین شکل می‌گیرد. من نامش را می‌گذارم ریشه در خاک. شوربختانه این روزها به هزار و یک دلیل خود خواسته یا خود نخواسته، بسیاری از ایرانیان این ریشه را که نه، که از ساقه بریده اند و به هر بهانه‌ای راهی ناکجا آبادها یا آبادی‌هایی دیگر رهسپار شده‌اند. به مدد همین عدم تحمل آن‌چه که در این‌جا می‌گذرد،  رتبه اول مهاجرین در جهان را دارا هستیم. آیا شرایط زندگی در این‌جا این قدر دشوار است؟ و آیا این مهاجرت، به بهای ِ خاک‌سپاری تمامی نوستالژی‌ها می‌ارزد؟ و آیا بهشت گمشده‌ای در آنجا در انتظارمان است؟

بگذریم و ببخشید که از نقد فیلم، گریزی به صحرای کربلا زدم.

مشخص‌ترین بخش فیلم و زیباترین بخشش البته، رنگ است. چیزی که این روزها در فیلم‌ها نمی‌بینیم. چیزی که حتا فیلم‌سازان با خود سانسوری به سراغ آن نمی‌روند. فیلم در جهت عکس آن چیزی که فیلم‌ساز تشویق به ساختنش می‌شود، -بی‌رنگی -حرکت می‌کند.

یه حبه قند قرار بود نماینده‌ی امسال سینمای ایران در مراسم اسکار باشد که این معرفی از طرف وزارت ارشاد انجام نشد، هیچ، کل مراسم اسکار را آقایان تحریم کردند. شاید ترس از این بود که با احتمالی، امسال هم چون سال قبل، سینمای ایران بهترین جایزه اسکار فیلم غیر انگلیسی زبان را ببرد و مردم جهان بدانند که مردم ایران چگونه زندگی می‌کنند. ایرانیان رنگ را سانسور نمی‌کنند، شادی را سانسور نمی‌کنند، و هم‌چنان که به نظر می‌رسد که در زیر زمینی دمی به خمره زده‌باشند، -و البته این نبود- ولی روضه‌ای می‌خوانند که شنیدنی ترین روضه‌یی است که –حداقل خودم- در تمام عمرم شنیده‌ام. ایرانیان قبل از اسلام، در روزهایی چون تاسوعا و عاشورا برای سیاوش روضه می‌خواندند و عزاداری می‌کردند. این روضه از این دید ریشه در این‌ خاک دارد.

یک حبه قند را ببینید. و باور داشته باشید که می توانید این گونه زندگی کنید. خارج از هر گونه قیل و قال حاکم بر روابط اجتماعی حاکم بر این‌جا.


      

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] شنبه 4 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 20:09

راستش بعداز سال 88 اصن سینما نرفتم.این فیلمو تو خونه تنها نگاه کردم...همیشه تنها که فیلمو می بینم بهتر می فهمم.منم از فیلم خوشم اومد....مخصوصا بازی پور صمیمی و نگار چواهریان.....آخر فیلم غافلگیر شدم وتازه فهمیدم علت نارضایتی دایی جی بوده؟منم عاشق رنگا توی فیلم شدم...ولی بعضی قسمتای فیلم کشدار و خسته کننده بود....در کل فیلم خوبی بود نه برای اسکار....برای شناسوندن مردم ایران باید قلاده های طلا رو بفرستن.....هر جند ندیدمش...

درسته. برای همین بخش های کشدارش من یه ستاره کم کردم. شاید می بایستی حتا دو تا کم می کردم. ولی راستش یکی و نصفی باید کم می کردم که کفه ی ترازوم به اون طرف سنگینی کرد.
سعید پور صمیمی رو از ناخدا خورشید که دیدم و باهاش آشنا شدم دوستش دارم. نگار جواهریان هم نقشش خیلی جا افتاده بود.
قلاده های طلا؟ شاید حق با تو باشه. نمی دونم. چون خودمم ندیدمش.

نیلوفر یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 08:55

همه حرفاتون را صد در صد قبول دارم البته در مورد این فیلم ، همون شبی که یک جایی نمیدونم کجا نوشته بودید که این فیلم را دیدید منم همون شب دیدم . راستی شما با بهمن مقصودلو مستند ساز نقاشان ایرانی ، ایران دررودی و اردشیر محصص آشنا هستید ؟

کی؟ ما؟ منظورتان از آشنایی این است که هم روز هم دیگر را ببینیم؟
خیر.

دل ارا دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:48

کش داری اش را قبول دارم. سنگینی دو طرف عروسی و عزا را هم. داستان از یک فضای بینظیر و شاد به طرفه العینی به اوج عزا تبدیل می شه.
اما رنگش و طبیعی بودن بازی هاش بینظیره. اسکار حقش بود اما فکر می کنم اگر اسکار رو می گرفت، بعدش بالکل در سینما رو صنعت و حرفه و همه چیز رو گل می گرفتند و تیغه می کشیدند و والسلام.

باز هم گلی به جمال فیلمسازان ما که در این واویلا بازار فیلم خوب می سازند.

فرناز دوشنبه 6 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 23:16 http://farn-sighs.blogsky.com

باور نمی کردم که این فیلم را اینقدر دوست داشته باشم . درست به اندازه ی یک حبه قند شیرین بود . پاک و خالص و بی ادعا . از این فرصت سو استفاده می کنم تا بگویم به نظرم یکی از بهترین روی جلدهای مجله فیلم در طول سالها هم همان است که به این فیلم مربوط است .
وقتی شنیدم که برای اسکار رفتن انتخاب شده تعجب کردم . به نظر من گرچه از خیلی جهات فیلم بسیار مثبتی است اما برای این منظور مناسب نبود .. به هر حال که بعد هم داستان های دیگری پیش آمد .
خلوص و صداقتی در این فیلم می دیدم که دلم می خواست به ایران و ایرانی نسبتش بدهم .. حتی موقعیت هم یاریم میکرد که همین کار را بکنم اما راستش هرچه سعی کردم نشد که نشد ! صداقت و خوشرنگی فیلم بیشتر شبیه به افسانه ای خیال انگیز از ایران و ایرانی بود .

فیلم رقیب دیگری در ایران نداشت. و می بایستی ارسال می شد. حالا آن ها انتخاب نمی کردند که به نظر می رسید که کاندیدای اسکال نخواهد شد. البته به طور اصولی. ولی مقامات ارشاد ترسیدند که بشود. و این ترس ناک بود که دوباره نام ایران مطرح شود و این بار رضا برود بالای سن و بگوید ما با تمام ملت های جهان دوستیم. .............

نیلوفر سه‌شنبه 7 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:06

نه بابا میدونم که همدیگرو نمیبینین ، از قبل یعنی وقتی از حالا جوونتر بودید را عرض میکنم ،

اردشیر و ایران که روشنفکران و هنرمندان نسل ما بودن.
عسک ارشیر را هم چسباندیم به عسکامون.

داش ممد چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 18:22

عالیییییی بود این فیلم
این ک ادما همیشه به احمقانه ترین و غیر منتظره ترین شکل ممکن نابود می شن

بچه تر که بودم این کار را می کردم. همیشه هم به من می گفتند که قند میپره گلوت و خفه میشی.
در تعجبم که این بدآموزی چرا فیلم را دچار مشکل نکرد.

حسام جمعه 17 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 17:48 http://hessamm.blogsky.com

من هم بالاخره این فیلم رو امروز دیدم. بعد از جنجالی که پارسال بین فیلمسازان طرفدار اصغر فرهادی و رضا میرکریمی درگرفت و منجر به یک سری نامه نگاری هم شد، فکر می کردم این فیلم هم باید چیزی باشد در حد جدایی نادر از سیمین.
از لحاظ کارگردانی و بازیگری فیلم بسیار خوبی است. رنگ ها را که البته در استودیو (روشنا) به این شکل درآورده اند، انصالاً هم خوب از کار درآمده.
مشکل اصلی من با فیلمنامه اش هست که به نظرم ایرادات زیادی دارد. حضور بعضی از کاراکترها کاملا خنثی است. گاهی اوقات یک کاراکتر (مثل رضا کیانیان) حدود نیم ساعت غیبش می زند، برخی گره گذاری ها انجام شده که برایشان گره گشایی صورت نگرفته و البته پایان فیلم هم می توانست بسیار بهتر از این باشد.
به نظرم اگر به شکلی جای این دو مراسم با هم عوض می شد فیلم شیرین تری از کار درمی آمد. چیزی شبیه به "باد ما را خواهد برد" عباس کیارستمی که در آن گروهی برای فیلمبرداری از مراسم مرگ یک پیرزن در روستایی دورافتاده به آنجا سفر می کنند اما نه تنها پیرزن نمی میرد، بلکه فیلم از عزا به عروسی تبدیل می شود و... .
اگر این فیلم پارسال بجای "جدایی نادر از سیمین" به اسکار فرستاده میشد قطعاً هیچ شانسی نداشت، حتی برای قرار گرفتن بین 5 فیلم نهایی. فیلم خوبی است، خوشرنگ و خوش تصویر است، مراسم ما را خوب نشان می دهد، اما اینها کافی نیستند.
چقدر زیاد نوشتم، خودش شد یک پست کامل!

این باد ما را خواهد برد یکی از نقاط تاریک زندگی منه. اینه که در پاسخ این کامنتت هیچچی نمیتونم بگم. ولی این فیلم جای این رو داشت که نه این که جایزه ی اسکار رو ببره بلکه به مردم دنیا بگه که ما ایرانی ها بر خلاف آنچه که حاکمیت جمهوری اسلامی ما به ما دیکته می کنه رنگی هستیم. سیاه و سفید و خاکستری و سرمه ای نیستیم. ما رنگی هستیم. اینو باید تمام دنیا بدونه. خود حاکمیت می دونه ولی دنیا هم باید بدونه. :)

حسام شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:53 http://hessamm.blogsky.com

من "باد ما را خواهد برد" رو فقط از این جهت مثال زدم که روال داستان کاملاً عکس این فیلمه. یعنی از مراسم عزاداری میرسیم به مراسم عروسی.
درسته که در حالت فعلی فیلم "یه حبه قند" در نیمۀ اول شاهد رنگ های شاد و خنده و خوشحالی هستیم، اما چون در اواخر فیلم به مراسم عزاداری می رسیم، یعنی به سیاه پوشیدن و گریه، اثر اون نیمۀ اول تا حد زیادی از بین میره و این تصور در ذهن باقی می مونه که اگر ما یک روز خوش هم داشته باشیم باید آخرش کوفتمان بشود (!) و با غصه و گریه و زاری تمامش کنیم. چیزی که از ابتدای فیلم منتظرش بودم. چون هر وقت در شروع یک فیلم همه چیز خوب و خوش باشد قطعاً اتفاق بدی در انتظار قهرمانان فیلم است!

به نظر من، آن برق آمدن و بیدار بودن اون بچه و روشن شدن رادیو به خصوص، برای اتمام عزاداری کافی بود.
من باد ما را خواهد برد رو ندیدم. پیدا کنم می بینمش.

حسام شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 21:59 http://hessamm.blogsky.com

درسته که در پایان نشونه هایی هست از اتمام عزاداری (بالاخره هر عزاداری یک روز تموم میشه، اما نه به این سرعت)، چون همونطور که پسند (نگار جواهریان) گفت، باید حداقل صبر کنن تا مراسم چهلم، بعد جواب بدن به داماد.

اما این سه نشونۀ کوچیک در مقایسه با نیم ساعت عزاداری پایانی فیلم چندان به چشم نمیاد.

می دونین راستش من در کل به رضا میرکریمی که از فیلمسازان حوزه هنری هست زیاد اعتماد ندارم. فیلم هاش به شدت دو پهلو هستن. بالاخره کسی که حوزه تا این حد ازش حمایت کنه باید هم در راستای خط فکری آقایون کار کنه دیگه، مجبوره، وگرنه مثل خیلی های دیگه باید خونه نشین بشه و بیکار. (حوزه هنری همین آقایونی هست که با اکران فیلم ها مخالفت می کنن و سینماهاشون رو در اختیار فیلم هایی که از نظر خودشون مساله داره قرار نمی دن!)

خب من دیتیل کار رو در شکل حرفه ایش نمی دونم چیه.
پشت صحنه هاشو دوست داشتم. یکی دو تا رو. که وقتی هم رو ببینیم در باره اش حرف می زنیم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد