بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

بزرگ شدن.

کله سحر ابراز گرسنگی کرده بود. زوتر برده بودنش آزمایشگاه که صبونه بهش بدن.

از آزمایشگاه که می آوردنش همون روی چارچرخه شرو کرد:

آقا امان از بچه های این دوره زمونه.

- خب. دیگه چیه؟

- توو مهد کودک نوه ی یکی از آشناهام، خانومشون بهشون گفته: "شما دیگه بزرگ شدین. باید شبا برین توی یه اتاق دیگه بخوابین."

که یکی از بچه ها گفته: خب بابام که خیلیم بزرگتر از منه چرا نمیره یه اتاق دیگه و روی تخت مامان می خوابه؟


ام چی تری چلیر؟

سلسله البولی اخیرن در اتاق ما بستری شده است. شبی پنج شش بار، همه‌ی چراغ‌های بخش را روشن می‌کند که خیر سرش برود و خودش را تخلیه بکند. کاملن مرا بیدار می‌کند. با هر بار روشن کردن چراغ‌ها. هم‌راهش فقط برای لحظاتی خروپفش قطع می‌شود. غلطی زده و خودش را به خواب می‌زند. ولی پس از برگشتن سلسله البول فوق الذکر، بلند شده و چراغ‌ها را خاموش می‌کند.

(یکی از موارد کاربردی هم‌راه بیمار.)

تلویزیون مدام روشن است. بیست و چهار ساعته. و روی کانال سه. هیچ کس آن را خاموش نمی‌کند. چرا که هیچ کس دستش به کلید آن و آفش نمی‌رسد. ریموت کنترلش گم شده است.

یک بار غرولند کنان غلطی زدم و از دنیا و مافی‌هایش زبان به شکوه گشودم و لعنت حق بر صدا و سیمان کردم. ولی مقصر اصلی گم کننده‌ی ریموت بود و نیز سلسله البول. زیر لب گفتم:

خدا پدر مخترع "ام پی تری پلیر" را بیامرزد.

سلسله البول که داشت جابجا می‌شد، پرسید: "ام چی تری، چلیر؟"

گفتم: گوش ت فقط حرف پ رو  نمی شنوه؟

خندید. خودم هم خندیدم. آمدم توضیح بدهم که خروپفش بلند شد.

گوشی های "ام چی تری چلیر" را حالا که دیگر سیمش حسابی دور سر و گردنم پیچیده شده بود را  محکمتر از قبل داخل سوراخ‌های گوشم فرو بردم.

..............

جهان دیده سوداوه را پیش خواند ..............

او اهل دماوند بود


همراه تخت بغلی ام ضمن اشاره به بیمارش گفت:

اینو می‌بینین این جوری بی دست و پا و بدبخت افتاده روی تخت؟ با موتور سیکلت می‌ره دماوند. حال همه مونو گرفته. هر وخت می‌ریم کوه، این با موتور می‌ره، ما با پا. زودتر از مام می‌رسه.

پیش خودم فکر کردم، خب با موتور بایدم زودتر برسه. توی ذوقش نزدم.

اونجام توی کوه، هر کم و کرسی داشته باشم، هرجایی که باشیم، فوقش یه ساعته می‌ره از شهر برامون می‌آره.

- کدوم شهر؟

- خب دماوند. مگه شما نمی‌دونستین ما دماوندی هستیم؟

- نه. من فک کردم شما لرین.

- خدا نکنه.

- چرا خدا نکنه؟ من خودم لرم.

- ببخشید.

- خدا ببخشه. ما عادت داریم. حالا بفرمایین.

- قصد توهین نداشتم.

- فهمیدم. ولی نمی‌دونم کلن مردم چرا یه جورایی در باره‌ی ما حرف می‌زنن. شما می‌دونید تنها شهری که آمار بی‌سوادیش صفره، بروجرده؟ توی لرستان؟ و تنها شهری که آمار تحصیل کردگان دانشگاهی توی اون از همه‌ی شهرهای ایران بیشتره بازم بروجرده؟ البته من بروجردی نیستم. ولی لرم.

خیلی احساس گناه کرد. این بود که خودش هم شروع کرد به زدن چند مثال از مواردی که می‌شناخت. و در پایان اضافه کرد:

شما منو روشن کردی. اینو همیشه از شما یادم می‌مونه.

دیدم کافیه. ادامه ندادم.

- خب می‌گفتی. از این رفیقت.

- رفیقم نیست. خواهر زادمه . آره ................

سیگار



به تنهایی و در یکی از لابی های بیماران بیمارستان در حال سیگار کشیدن بودم. من یکی از معدود بیمارانی هستم که مجوز کشیدن سیگار دارم. آن هم در لابی بیماران. اگرم نمی دونید بدونید. که بعدن شمام مثل این خانم....... کدوم خانم؟ این خانم. خانمی که احتمالن که نه، حتمن، با او برخوردی شده بود.

ادامه مطلب ...

شوخی پزشک مآبانه

من در یک اتاق شش تخته هستم. وقتی وارد اتاق مان می شوید من سمت راست دم پنجره هستم. ینی فقط طلوع آفتاب را می بینم. شوربختانه. گاه تخته های این اتاق کمتر می شود. ینی آدم های ِ تخته هایش، نه خود تخته هایش. مگر این که به دلایل زیادی که خودم هم نمی دانم به یک اتاق دو تخته یا بیشتر، ولی، کمتر از شش تخته نقل مکانم می دهند.

امروز دو تخته بودیم. من و بیمار بغل دستیم. دکتر بود. ینی بیمار بود ولی دکتر بود. از لقمان الدوله ادهم می گفت. دکتر لقمان الدوله ادهم.

جوری تعریف می کرد که انگار خودش دیده. ولی ندیده بود که. حتمن از حکایت نامه ی طب ایرانی نوشته ی خودش می خواند.

***

دکتر لقمان الدوله مردی صریح اللهجه بود. گاه گاهی در مطب حرف هایی می زد که شنیدنی است. می گویند روزی یکی از خانم های رجال به مطب او رفت. مانند هر کس دیگر او را در اتاق انتظار نشاند و گفت صبر کنید تا کار مربضی که قبل از شما آمده تمام شود.

خانم مزبور اخم ها را در هم کرده و با عصبانیت گفت: شما مرا می شناسید؟ دکتر به سادگی گفت: خیر!

آن خانم گفت که من خانم فلان السطنه هستم! دکتر هم که از این حرف ها زیاد شنیده بود با نهایت ادب گفت: خانم خیلی معذرت می خواهم، پس روی دو صندلی بنشینید تا رعایت احترام به شوهر شما هم شده باشد.

قند

برای بیمار روبروییم، چای آورده بودند. بدون قند. یه استکان برای خودش ریخت و رو کرد به تخت بغل دستیش و پرسید:

حاج آقا قند دارید؟

- آره پسرم. امروزم 300 بود.

عکاس ِ شهر ما

می‌گفت:

در دوران دانش آموزی. شهرمان تنها یک عکاس داشت.  شهریورماه سرش خیلی شلوغ بود. همه‌ برای گرفتن عکس  ِ ثبت نام مدرسه، نزد او می‌رفتیم. جالب این جا بود که وقتی برای دریافت عکسمان به او مراجعه می‌کردیم، معمولن آن را پیدا نمی‌کرد و عکس دیگری را به ما می داد و در پاسخ به اعتراض ما هم می‌گفت:

-مگه برای مدرسه نمی‌خوای؟

- خب چرا.

- ببر. مدرسه قبول می‌کنه. نکرد، بیار. مال من.

ما هم چاره‌ای نداشتیم. می‌بردیم و در کمال تعجب می‌دیدیم مدرسه هم پاکت عکس ها را باز نکرده به پوشه سنجاق می‌کرد.

وقتی که مرد، فرزندانش صندوقی پر ازعکس پیدا کردند. عکس هایی که به دست صاحبانشان نرسیده بود.

چرایش را هرگز نفهمیدیم.

سوئدی

بیماری را در تخت بغل دستم بستری کردند. سال‌ها در سوئد زندگی کرده بود. برای بازدید اقوامش به ایران آمده بود که بیمار شده بود.  بیشتر که آشنا شدیم فهمیدم کرد است. من هم که کردی بلد بودم با او شروع کردم به گپ زدن و به اصطلاح رفتیم روی کانال ۲. یکی از کارکنان بیمارستان متوجه شد و در فرصتی که بیمار فوق الذکر حضور نداشت از من پرسید:

 "کجا سوئدی یاد گرفتی که باهاش حرف می‌زدی؟"

 من هم همین جوری گفتم: "پیش خودم یاد گرفتم."

نه گذاشت و نه برداشت و گفت: "خیلی خوب حرف می‌زدی. منم دخترم کلاس میره اما اصلن پیشرفت نمی‌کنه. از این به بعد برای رفع اشکال میارمش بیمارستان.! اشکالی نداره که؟"

هیچ اشکالی به نظرم نرسید. گفتم: "نه. چه اشکالی؟"

***

حالا میگید من اگر تا آن روز نمردم، چه بکنم؟

هفت کار نکردنی بعد از غذا خوردن

 ایمیلی بهداشتی به دستم رسیده بود با این متن که بعداز خوردن غذا هفت کار را نباید کرد:

1 – سیگار نکشید. حتا یک نخ؟

2 – میوه نخورید. حتا یک گلابی؟

3 – چای ننوشید. فقط یک استکان. ها؟ مرگ من.

4 – کمر بند خود را شل نکنید. شلوارک که کمربند نداره که.

5 – حمام نکنید. باشه.

6 – راه پیمایی نکنید. اینم به چشم.

7 – نخابید. لم چی؟ لم هم ندهیم؟

با توضیحات علمی کوبنده و دلایل مبرهن ولی چون بضاعت درکش را نداشتم، ننوشتم. از قبیل اسید و پروتیین و ویتامین و آلبومین و کلی مین های دیگر.

خدا به فرستنده ایمیل خیر بدهد. آشنایی با مسائل بهداشتی و درمانی خیلی خوبست. به ویژه در سن و سال من. ولی تکلیف من در این میان روشن نشد که بالاخره بعد از غذا چه بکنم؟ یعنی کاری مانده که من بخاهم بکنم و بتوانم که بکنم؟

من موارد اول و دوم و سوم را انجام می‌دهم. اولن در مورد شماره یک باید بگویم یکی از انگیزه‌های اصلی من برای غذا خوردن فی الواقع همان مورد اول است.

 موارد چاهار تا شش را انجام نمی‌دهم. اصلن برای سلامتی مضرند. یعنی چه؟ کمر بند را شل کنیم! زشته. قباحت داره. و مورد هفتم را اگر در منزل باشم امکان ندارد که از آن بگذرم.

با بررسی های کارشناسانه و با توجه به جمیع جهات میتوان گفت که:

 " مرگم حتمی است. پس بدرود ای زندگی."

قاشق

پیرمرد با نایلکسی آبی رنگ تبلیغاتی سرگردان در راهروی بیمارستان از این سو به آن سو می‌رفت و از هریک از پرستارانی که می‌دید ملتمسانه درخاست قاشق می‌کرد. از من هم پرسید. به او گفتم که صبرکند تا برایش پیدا کنم. او را روی نیمکت نشاندم و به دنبال یافتن قاشق برای وی روان شدم. پرستاران میگفتند اتفاقن از ماهم پرسید ولی انباردار نیست و اگر دیر برگردد شاید قاشق خودمان را به او بدهیم. که یکی از پرستاران گفت: "اصلن خودم باید بروم و انباردار را پیدا کنم. بیچاره پیرمرد. اصلنم معلوم نیست برای چی میخاد؟"

پرستار بعد از چند دقیقه برگشت و قاشق را به طرف او دراز کرد. خوشحال و خندان آن را گرفت و تشکری کرد و در نایلکس را بازکرد. همه ما زیرچشمی او را می‌پاییدیم.

از توی نایلکس ظرف نمونه آزمایش محتوی مدفوعی را درآورد. درش را باز کرد و با دقت و آرامش هرچه تمام‌تر شروع به صاف کردن سطح آن با قاشق کرد. پس از صیقلی کردن کامل آن درش را بست. قاشق را توی سطل زباله انداخت و با لبخند رضایت بخشی به طرف در آزمایشگاه روان شد.

خاطرات یک بیمار

خاطرات یک بیمار عنوان موضوع بندی جدیدی است که در این وبلاگ خاهد آمد. این بیمار به دلیل نوع بیماری که مدام باید تحت نظر باشد مجبور است که در بیمارستانی زندگی کند. خاطرات خود را برایم تعریف میکند و من بنا دارم  آنهایی را که میتوانم در اینجا بیاورم. کوچکترین دخل و تصرفی در بیان آنچه میشنوم نمیکنم.مگر خلاصه کردن آن و تغییر نام ها.

یا حق