بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

بهشت محمدی


آرامستان بهشت محمدی

سنندج


چندی پیش به بهشت محمدی درآمدیم. آرامستانی در کردستان. این تابلو بدیدیم. ندایی از غیب برآمد: "برو ای بزرگوار ِ هر دو جهان. برو که حالا حالاها باید بمانی و حالش را ببری. هرآینه وقتش بشد، خبر ناکرده نزد مایی. تعجیل مکن. آسیاب به نوبت". ما نیز سبد خود در صف نهاده و دست از پا درازتر بازگشتیم. !!!

دوقلوها


ساعت ربکا بعد از بیست و سه را نشان می داد. به مناسبتی این جا بودم. درست در همان بیضی قرمز. نه جای دیگری. خیلی دورتر از غار خودم. از صد متری دیدم که چراغ سبز است. با عددی خییلی بزرگ. یکی دو ثانبه بعد قرمز شد با عددی خیییلی بزرگ تر. گویی کسی این کار را دستی کرد. همین که ایستادم، دختر ده ساله ای به طرف ربکا دوید. در حالی که دست چپش را بدون دستمال بر شیشه ی سمت خودم می کشید، دست راستش را به طرفم دراز کرد. مثل همیشه، پولی در نقاط در دسترس ربکا نبود. کیفم را درآوردم که یکی عین خودش دوان دوان، به سمت ربکا دوید و دراین موقع هردو دم پنجره ایستاده بودند.

دومی گفت: آقا ما دوقلوییم. به هردومون بده. یک دوهزارتومنی درآوردم که مشترک بین خودشان تقسیم کنند. در آنی دومی آن را از دستم قاپید و در رفت. کیفم را سر جایش گذاشتم که اولی گفت:

به منم بده. 

- پولم دوهزار تومنی بود. برو هزار تومن از خواهرت بگیر.

- نه یه چیزی به خودم بده.

-نه دیگه. برو.

......

چراغ سبز شده بود. نوبتم شد که حرکت کنم. کاملن به ربکا چسبیده بود. آرام آرام به راه افتادم. در حالی که داشت از ربکا جدا می شد، گفت:

توو روح مادرت!

.....


پ.ن.

ربکا نام خودروی من است.


مترسک


عکس، جز مترسک، از خودم



پرنده‌ای را دیدم،

 نشسته بر مترسکی

با دیدنم،

         ترسید،

                 پر زد.

من ماندم و مترسک.

ترس،

      همه‌ی وجودم را،

در بر گرفت.

ای کاش،

            من هم،

                      جسارت، 

                                 پرنده را،

داشتم.