بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

انتر یا فراموشی؟



این روزها همچون انتری شده ام که لوطی اش مرده است. گیج، خمار، خسته، بی حال، .....

راستی انتری که لوطی اش مرده باشد، چه می کند؟ باید بروم و یک بار دیگر بخوانمش. آن را از یاد برده ام. می دانید؟ خیلی وقت است که نخواندمش. آخرین باری که به سراغ صادق رفتم، روز اول قبر بود. آن هم به مناسبتی که به یاد ندارم. فراموش کرده ام.

آیا بعدها هم مناسبت سر زدن ِ به "انتری که لوطی اش مرده بود" را از یاد خواهم برد؟


***

پ.ن

خواندمش. دوباره خواندمش. پایان را به عهده ی خواننده گذاشته. تبردارهایی که برق افتاب از تبرهاشان می تابد به او که زنجیرش در لای ریشه ی بلوطی که لوطی اش در تنه آن آرمیده است، نزدیک می شوند. می توان دو پایان برای آن متصور بود.

یک: به تلافی کندن گوشت گونه ی چوپان نوجوان او را بکشند.

دو: یکی از آن ها همچون لوطی جهان، او را بردارد و روز از نو و روزی از نو.

هرچند بار ِ پایان اولی بیشتر سنگینی می کند.

نظرات 11 + ارسال نظر
فرناز شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 16:01

راستی من عسکامون رو "مزین " به عسکی کردم که حالا دیگه باید اسمشو بذارم : اونروز/اون موقع که دنیا مرا از یاد برده بود .

عسک را همان روزی که گذاشتید دیدم. خواستم بنویسیم آن سپیدی ها را نمی دانم چیست. ولی پرت شدم و یادم رفت. الان می روم و می نویسم و پاسخم را آنجا بدهید.

فرناز شنبه 17 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 16:00

من جز تلخی و غم و البته بسیار واقعی هیچ از این داستان یادم نبود .. این آخری که شما خوانده اید و یاد آوری کرده اید برای من فقط همان سنگینه است بس .

من هم.

فرناز جمعه 16 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:57

iینجا مثل پاتوقی است که آدمهارا در خود جمع می کند ... چه وقتی که هیچ حوصله ندارند و چه وقتی که خیلی حوصله دارند ... چه وقتی که خوشحالند و چه وقتی که بشدت دلزده اند .....مثل سیگار که آدمهای سیگاری بی دلیل می کشند و مهم نیست که چه حالی داشته باشند. بهانه اش را پیدا می کنند ..
وقتی که خیلی بچه بودم برای اولین بار اسم صادق چوبک را شنیدم و فهمیدم که این یکی فرق دارد با صادق هدایت ................... وای هزار سال است که کتاب واقعی نخوانده ام .. کتابی که بوی کتاب بدهد .
و این را همان روزها خواندم و بعدها هزار بار باز خوانم .
اینحا آدم بیاد میاورد که آدم است .
یونی کامپ را خوانده اید ؟ هیچ ربطی به کل ماجرا ندارد . به حال من ربط دارد .............

بهانه پیدا کردن برای سیگار کشیدن خیییلی ساده است. خییییلی. سیگاری ها می دانند که چه می گویم.

یونی کامپ را در اولین فرصت تهیه کرده و می خوانم. فقط به دلیل درک حال شما. امیدوارم حالتان مانند انتری که لوطیش مرده بود نباشد.
راستی پی دی افش را پیدا کرده ام. انتر را می گویم و نه یونی را. ساده تر از گشتن در انبار بود.

میتینگ انلاین چهارشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:46 http://meetingonline0.blogfa.com/

سلام
خوانده ام و به یاد نیاورده ام.
به روزم.

آه، بروتوس! تو هم؟

پاپیون جمعه 9 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 01:17 http://http://oinion.blogsky.com/

وای اگر حلقه ی مفقوده ی چارلز داروین پیدا بشه آقا محسن
چه می شه!!!

پیدا شده. منم.

پاپیون پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 18:26 http://http://oinion.blogsky.com/

یه داستان داره صادق خان خیلی کمه شاید دو یا سه صفحه
به اسم مرغدانی شرایط مرغ هایی رو که توی این سبدهای پلاستیکی قرار می گیرند رو هم رو هم تو خیابون مولوی قدیم زیاد بود و منتظر خریداری شدن و ذبح شدن هستند
خاندنیست که چقدر زیبا در کثافت و بدبختی غوطه زدن اینها رو نشون میده و اسم این رو زندگی میگذاره
یه دوره صادق رو خوندم به نظر من بهترین اثرش یکی همین انتری که لوطیش مرده بود هست یکی هم سنگ صبور فوق العادست البته آخر سنگ صبور به نظرم می تونست خوش نوشت تر باشه ولی خب کل داستان خوب نوشته شده (آسید ملوچ)

از روزی که با آ سد ملوچ آشنا شدم تا به امروز آزارم به عنکبوت جماعت نرسیده است. هر وقت یکی از آن ها را می بینم به یادش می افتم و سعی می کنم با او دوست بشوم. ولی دروغ چرا؟ رطیل جدای از آسد ملوچ است. یک وقتی به دلیل شرایط کاری در تک اتاقی خارج از شهری زندگی می کردم. آسد ملوچی هم اتاقیم بود. دستشویی هم در کوشه ای دور از اتاق. شبی در دستشویی رطیلی دیدم که با دیدنم وحشت زده، یا نه، خیلی از موضع قدرت به سویم حمله ور شد. در چشم بهم زدنی با دمپایی راحتش کردم.

حمید پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 12:37 http://shaiadkeaiande.blogfa.com

واقعا چه کار می کند؟ من هم از یاد برده ام...
فقط غم و وحشت داستان را هنوز به یاد دارم...

چه خوب که تو هنوز این را به یاد داری.

محسن پنج‌شنبه 1 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 04:42 http://MOHSENBIMOKH.BLOF.NAKAM

چه عالمی دارین شما خوش باشین.ما کجا شما کجا مثلا که چی حالا این ....(.....)خوب چیزیه .بالا عکس ریس جمهور انتر میچسپونی؟ بدم؟پدره......آخـــه لا الا له الله...یعنی که چه؟؟؟ مـــــرد؟ این برو حداقل دوتا وب سر بزن دنیا روببین این همه کار .این چه کا ریه ......نه اداشتم رد می شدم حسابی اعصابم خراب شد چه افتخاری هم میکنه برگشتم نباشه ها بابا تو دیگه چه بیکاری اینو تا اخر خوندی ؟ بی خیال من بی خوابی زده به سرم تو جی زده به سرت؟؟؟بین خودمون باشه من واقعا نعشه هستم اگه شما گیرتون نمیاد عوضش من زدم درست.......جان من می ذاریش رووبت؟دیدم نظر کم داری نوشتم برات .دوست داشتی ویرایشش کن بذار.

اولن این عکس رییس جمهور اسبق نیست. این خیلی دوست داشتنیه.

در ضمن مساله گیر آمدن نعشه جات نیست. ساده تر از ماست خریدن از بقال محله. آدم هرچه که گیرش بیاد که نباید استفاده کنه. مثلن کلنگ برای کندن قبره یا پی کندن یک ساختمان. نه برای زدن توی سر یکی.

من هم خیلی بیخوابی به سرم میزنه که خب مال سن و ساله. بهترین شکلش 4 ساعت خوابیدن بدون بیداریه که مدتهاست نچشیده ام. و در ضمن بیخیال نظر. من وبلاق رو بیشتر شخصی می بینم و خیلی وقتا ینی تقریبن همیشه برای خودم می نویسم. حالا اگه کسی نظری هم داد روی چشمام جا داره.
این آدرس شما هم منو به هیچ جایی نبرد. اگر دوباره این ورا سر زدین یک آدرس بدید که سر بزنم.

مهربانو چهارشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 22:45

یادم هست دبیرستانی بودم و این داستان را یواشکی از خواهربزرگترم خواندم...
انقدر گیج شده بودم که چند بار خواندمش..
هیچوقت کس دیگری این جور به نماجرای انتر و لوطی نگاه کرده؟؟؟؟؟؟

من همیشه به این فکر می کنم که چطور به ذهن کسی می رسه که در باره ی یک انتر بنویسه. همین طور در داستانی عنکبوتی نقش بازی کنه.

پاپیون سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 14:36 http://oinion.blogsky.com

راستی یادم رفت که بنویسم من هم هوس کرده ام دوباره از صادق خان چوبک بخانم رک و راستی درون نوشته هایش را دوست دارم
روانش شاد

چندی پیش که روز اول قبر را خواندم تا چند روز دوباره دستم به سمت کتابی نرفت که بخوانم. همه اش دلم می خواست دراز بکشم. عین قهرمان کتاب که دارد در قبر تستی می خوابد.

پاپیون سه‌شنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 14:35 http://oinion.blogsky.com

اولن که چه عکس زیباییه این عکس
دویومن که یاد جلزّ و ولزّ تریاک افتادم با این پست
سیومن که صادق چوبک را دوست دارم نوشته هایش در ذهن جا خوش می کنند هر چند که احمد محمود چیز دیگریست!
ولی سوژه یابی صادق خان چوبک خیلی منحصر به فرد هست

عکس شاهکاره.
خماری من شما را یاد جلز و ولز انداخت؟

لوطی ها معمولن تریاکی بودند. در نتیجه انترها هم معتاد می شدند. انتری هم که لوطیش بمیرد، خب خمار می شود. این انتر شاید جلز و ولز را هم دوست داشته باشد.


به نظر من داستان ها و آدم های داستان های صادق چوبک شبیه هیچ کس نیست. خوب یا بدش بماند. شبیه هیچ کس نیست. و به قول شما منحصر به فرد است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد