بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

یکی بود، یکی نبود......

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیش کس نبود. توو زمونای خیییییلی قدیم، در شهری خیییییلی دور از اینجا یه شاهزاده ای زندگی می کرد به نام ملک ......

- عه؟ ننه؟ گفتی که غیر از خدا هیش کس نبود. پس این شاهزاده مگه کس نبود؟

- من چه می دونم ننه؟ قصه اس. قصه همینه دیگه.

- باشه. باقیشو بگو.

..........................

مدت ها بود که قصه به پایان رسیده بود. ولی نه کلاغ به خانه اش رسیده بود و نه کودک به خواب رفته بود. مدام با خودش کلنجار می رفت که چگونه در روزگاری که هیچ کس غیر از خدا نبوده، شاهزاده ای بوده. تازه آن هم با کلی خدم و حشم و مردم و قصر و ................

در این میان ولی یک چیز روشن بود آنهم این که، ننه دیگر نبود.

نظرات 19 + ارسال نظر
حانیه سه‌شنبه 18 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 19:13 http://1tabaghnojavani.blogfa.com

سلام عرض شد.
وبلاگ قشنگی دارید.
با اجازه از این مطلب "یکی بود یکی نبود" توی وبلاگ خودمون استفاده کردم.
اگر مشکلی دارد،بفرمایید از وبلاگمون حذف میکنم.
حق الناس از هرچیزی واجب تره.
ممنون

ممنون. امیدوارم فقط بنویسید که از اینجا نقل شده است. حق الناس ینی همین.

اقای صورتی جمعه 23 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:55 http://abshangooli.blogfa.com

دروود
محسن خان با اینکه با شوما قهریم اما شوما را ب پست جدیدمان ک بررسی یک مسله بسیار مهم است ک شوما هم دچارش هستی پرداخته ایم می کنیم دعوت خواهیم کرد.
درست شد؟!

من که دلیل این قهری را نمی دانم. ولی چشم. من به شما سر می زنم. ولی از هر شونصد و نود و سه هزار باری که به شما سر می زنم با یک وبلاقی که فقط نوشته شنگول آباد و ......... روبرو می شوم و لاغیر.

مهربانو دوشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 13:50

دوست ارجمندم..مننوشتم قصه های کودکی دروغ بود و "غصه" های بزرگسالی راست بود....نه قصه های بزرگسالی...

من هم برداشتی که از خییییلی سالها پیش در ذهنم بود را از کامنت شما کردم. بیژن مفید بزرگوار شهر قصه را نوشت. ولی گفت در ذهنم شهر غصه بود و من کردمش شهر قصه.
تیم بود که من هم همین برداشت را از کامنت شما کردم.

میتینگ انلاین شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:32

دقیقا!
فرسایش زبان!

مهربانو جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 18:07

همه قصه های کودکی دروغ بود و همه غصه های بزرگسالی راست بود
غیر از خدا هیچکس نبود و همه کسی که بود هم دروغ بود
........
دوست ارجمندم..حضورتان همیشه باعث دلگرمی ست همیشه
پایدار باشید

قصه های بزرگسالی هم ممکنه دروغ باشه. باید دید شنونده کیه. فرق قضیه در سبک سنگین کردن آنچه که می بینیم و می شنویمه و لاغیر.
ممنون از شما.

باکارا جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:04

سلام
چه نکته ای !
جواب آخر میتینگ آنلاین خیلی جالب بود ،
من همیشه وقتی آخر قصه میگفتند قصه ی ما به سر رسید کلاغه به خونه اش نرسید مشکل داشتم !
همش ذهنم درگیر میشد که برای چی به خونه اش نرسید ؟ حالا طفلک گم شده و مامانش نگران میشه !
من نمیدونم این ها چی بود به ما میگفتند ...

من اصلن به کلاغ و نرسیدن به خانه اش فکر نمی کردم. ریتم برام مهمتر از اصل قضیه ی کلاغ و خانه اش بود. تازه کلاغ رو هم می گفتم: قلاق.

خانم سر به هوا جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 09:58

آری همین یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود بعد داستانی گفته میشد که خیلیا هم بودن
:))

فهمستم.

میتینگ انلاین چهارشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 05:13

محمدرضا جلایی پور در شعرواره ی کوچکش در فیس نوشته بود
یکی بود
یکی نبود
غیر خدا هیچکس نبود
...
بدین معنا که یک نفر (یکی اول) بود، اما تک (یکی دوم) و مطلقا واحد نبود، غیر خدا کسی این گونه نبود... .
اما احساس دیگری هم به من دست داد:
یک نفر بود (یکی اول) اما تنها و یکه (یکی دوم) نبود، چرا که خدا بود و ... .

با این حساب طرز بیان آن باید به شکل دیگری باشد. چرا که همه به شکلی این را می گویند که این معنی را تداعی نمی کند. وگرنه بد نیست. عمیق هم هست. و با این حساب احتمالن از ابتدا بیشتر از این ها بوده و به مرور زمان اینش مانده است.
ممنون.

فریدون دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:02 http://www.parastu.persianblog.ir

اگه هیشکی نبود، پس شاهزاده کی بود؟

جالب بود ، هیشوقت به این نکته فکر نکرده بودم
دمت گرم و دلت شاد

تازه فقطم شاهزاده نیست. شاهزاده پدر و مادر داره. قصر داره شهر داره حتمن خاطرخوای دختری میشه و .............

اقای صورتی دوشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 14:16 http://giahkhar2.blogfa.com

ان مزدووری ک این قصه را سرایده قطعا می خواسته خدایی را ب جای الله ب ملت قالب کند!خدا ازش نگذرد محسن خان
بهتر است بگوییم یکی بود یکی نبود هیچکس نبود!

ایشالله دستش قلم بشه.

خب بعدش. اومد و هیشکس نبود. قصه که به سر می رسه.

مردتنها(سعید) یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 18:48 http://shkahora1.blogfa.com

درود محسن گرامی
متن جالبی بود

ممنون

ممنون از شما.

حمید یکشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 17:31 http://shaiadkeaiande.blogfa.com

خیلی خوب بود...
.

ممنون.

خانم سر به هوا جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 23:27 http://1026.blogfa.com

راستش داریم فکر میکنیم این میتوانست یک دروغ باشد
و آیا تاثیری داشته؟

چی دروغ باشه؟ یکی بود یکی نبود؟

پاپیون جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 15:21 http://http://oinion.blogsky.com/

و از اول قصّه همین بود
یکی بود و
ان دیگری نبود و وقتی این بود
دیگر آن نمانده بود
مثل مادر و فرزند

توصیف خوبیه برای یکی بود یکی نبود.
آن وقت ها من فکر می کردم که در همه ی قصه ها من نبودم. چرا که هنگام شنیدن قصه ها بودم.

میتینگ انلاین جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:06 http://meetingonline0.blogfa.com/

خیلی! خیلی فاصله داریم و به جد باید تلاش کنیم از این وضعیت نجات بیابیم. به ویژه برای نسل جدید. برای کودکانی که می پروریم.
سپاس

درود.

میتینگ انلاین پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 18:29 http://meetingonline0.blogfa.com/

یاد چنگال افتادم!
آخه به اونم می گن یکی بود یکی نبود! قاشق هم لابد خود خودش بود!
و این وسط من نفهمیدم چرا بالا رفتیم ماست بود و قصه ی ما راست و چرا پایین دوغ بود و قصه ی ما دروغ!
نکند این هم به دووره ی (doure) ماست برمی گردد. همان ظرف استوانه ایه چوبی که انتهایش یک سوراخ در بسته دارد و وقتی ماست را می ریزند و شلاق می زنند و به قول شمالی ها دوره می شانند، ماست بالا می آید و کره می دهد و آب پایین می ماند و دوغاب می دهد! ما که نفهمیدیم چی شد!
خلاصه که آن ماست و دوغش مسئله ی مهم دوران کودکی ما بود!
من هم به روزم قربان!

توصیف درستی به نظر می آد. هر چند در نسل من این بالا رفتیم ماست بود،............ نبود. بعدها درست شد. احتمالن بنیانگزارش هم از شمال این را رواج داده و بعد ها ادامه یافته و این به جهت بزرگ نشدن بچه ها با دروغ به بهانه ی راست بوده که حتمن بدانند این شاهزاده و ......... دروغ است.
ولی واقعن و به نظر من توی دل همه ی بچه ها رو این دروغ بود خالی می کرد. شک دارم بچه ای با رویای یک قصه زندگی کنه وقتی بفهمه دروغه.

ابوغریب نهاوندی پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 16:54

شب به یک جرعه دلم شادنکردی وگذشت
باده خوردی ودلم شادنکردی وگذشت
ناله ی تیشه بگوش دل شیرین میگفت
که گذربرسرفرهادنکردی وگذشت

همیشه به گذشت ها می گویم که خوب شد که گذشت. فرض کن نمی گذشت و همین جور می ماند. دق می گردیم. ها؟

273- پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 11:34

سلام..
یکی بود هیچکی نبود...
یک حقیقت بود.. یک حقیقت هست.. یک حقیقت خواهد بود... بقیه واقعیت هستند..

behzad پنج‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:20 http://jeepers-creepers.blogsky.com

Nice

ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد