ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 |
به بادیه بودم. شاکی از سهم خویش در نعمات دنیوی. درویشی از آنجا گذر کرد و شکایت شنید. گفت:
خاموش. ابلها مردا که تو باشی. چون نیک بنگری، اگر نعمات الهی به قاعده تقسیم شده بود، سهم تو بسی کم از این بود که کنون در چنگال میبگرفتهای. این بگفت و پریشان احوال دور شد. بر آنچه بر زفانش برفت، اندیشه بکردم. حقیقت بیافتم. نعرهها بزدم سماع کنان بیهوش بشدم.
سائلی بگذشت و مرا بدید. تا به هوش آمدنم بر بالای جنازه بنشست و درمی چند از رهگذران ستاند. چون به هوش آمدم، نان و پنیری فراهم بکرد. با هم بخوردیم، به وقت نیم روز. وآنگاه هر یک به راه خود شدیم.
چه بگویم؟ چه بگویم؟ که غم از دل برود ....
مگر دل شما غم هم دارد؟ واقعن؟
اون حقیقتی که بیافتید را با ما هم در میان بگذارید دوست ارجمندم...شاید حال ما هم به شود..
+ ممنون...حق داشتید...آنجور که فرمودید بسی بهتر شد..
حقیقت همان بود که درویش بگفت. اگر مال دنیا به تساوی تقسیم شده بود به مابسی کمتر از این رسیده بود.