بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

بزرگ شدن.

کله سحر ابراز گرسنگی کرده بود. زوتر برده بودنش آزمایشگاه که صبونه بهش بدن.

از آزمایشگاه که می آوردنش همون روی چارچرخه شرو کرد:

آقا امان از بچه های این دوره زمونه.

- خب. دیگه چیه؟

- توو مهد کودک نوه ی یکی از آشناهام، خانومشون بهشون گفته: "شما دیگه بزرگ شدین. باید شبا برین توی یه اتاق دیگه بخوابین."

که یکی از بچه ها گفته: خب بابام که خیلیم بزرگتر از منه چرا نمیره یه اتاق دیگه و روی تخت مامان می خوابه؟


نظرات 5 + ارسال نظر
سارا خانوم یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 20:50

دوباره سلام.......
کیفمان که نه.......کوک که چه عرض کنیم...........باطری هم دیگه بهش نمیخوره.......شارژش کنیم........

ینی باتریشم سولفاته شده؟

سارا خانوم چهارشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 23:33

سلام رفیق
خوبی خوشی سلامتی؟ آمدیم و سر زدیم و اعلام وجود کردیم...برادر زادم که الان واسه خودش مردی شده ......وقتی 4 سالش بود .......همینکه بهش میگفتی گوشت بخور میگفت بزرگ شدم.........حالا که بهش میگم عمه جون مرد شدی..........میگه پیر شدم عمه........پیر

چه خوب که پیدات شد. خیلی وخت بود که نبودی. کیفت کوکه؟
ولی برادرزاده ای داری. باید آدم جالبی باشه.

نیره دوشنبه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:02 http://bahareman.blogsky.com/

چند روز پیش با دو همسر برادر و دو برادرزاده ی کوچک با آهو خانوم (خودروی من) در خیابان های مشهد بودیم. رانندگی ی شهر و همشهری های من هم که معرف حضور هستند! بوق های بی خودی و پیچیدن های ناگهانی و ... پشت رل بودم و صحبت می کردم و از این گفتم که بوق زدن کار بدی است و ... کلی داشتم منبر می رفتم. همسر برادر بزرگ تر یاد کرد از برادرم و پسر همان برادرم که جلو کنار من نشسته بود، گفت: "عمه! بابای من که عصبانی می شه یه .... بهشون می گه..." من هم فرصت را غنیمت شمردم و اومدم درس اخلاق بدم، گفتم عمه جون! آأم باید بتونه خودشو کنترل بکنه. این دفعه که بابات عصبانی شد، بگو: بابا! خودتو کنترل کن، آروم باش و بوق نزن!" دقایقی بعد که از خاطر شریفمان رفته بود افاضاتمان... ولی وجدانن بی تقصیر راهم رو می رفتم که ناگهان یک بوق ممتد و بسیار ممتد که معنایش جز یک ناسزای خفن نمی توانست باشد، برایم زدند، چون مطمئن ب.ودم کا رخلافی نکردم با ناراحتی واکنش نشان دادم و ببخشید، ببخشید واقعن ببخشید با ناراحتی آرام گفتم: ... این چندتا قطه هم رکیک اصلن نبود. ناگهان برادرزاده گفت: عمه! خودتون که...
خجالت کشیدم و گفتم: حق با توست. کنترلمو از دست دادم!!!!

کنترل خیلی سخته. حتا اگر اهل فحش دادن نباشی هنگام رانندگی این کار رو میکنی. بالاخره یه چیزی میگی.
ولی خوب شد که آروم گفتید هرچند اون تخم جن هم شنید.

فلورا شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 22:59

برادر زاده ی 4 ساله وخوش صحبتی دارم که هنوز قادر به تلفظ صحیح بسیاری از کلمات و اصطلاحاتی که ما بزرگترها به کار میبریم، نیست اما کاملا مبفهمه، بدون اینکه توضیح بخواد و اغلب به درستی در جمله بکار میبردشون

مثلا براش کارتونی خریدم که فارسیش رو داشته و من براش نسخه زبان انگلیسیش رو خریدم، به من میگه ،عمه جون، خیلی دوستش دارم، "مقتصد به فرده"! بجای منحصر بفرد!!

محشره.
مام کم نداریم. همیشه خواسته ام اینها رو جمع کنم. نکردم و فراموش کردم. خودش یک فرهنگه. اینو یادمه: یکی می گفت: از "حیز انقتاع سایط" شد. ینی از حیز انتفاع ساقط شد.

بیتا شنبه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 09:33

صبح بود
خواب بودی یانه؟
خورشید برایت صبحانه آورد
چایی در چشمانم دم کشید
یکبار بگو هورت ومرا سر بکش

یادم نمی آید کی بود. چایی را به یاد می آورم. داغ بود. خیلی داغ. پس نمی توانستم یکباره بگویم هورت و تو را سر بکشم. این بود که منتظر ماندم تا چایی سرد بشود. بعد خوابم برد. بیدار که شدم تو را ندیدم که سر بکشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد