بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

نوروز یک هزار و سیصد و نود و دو خورشیدی


حیف نیست بهار باشد، تو نباشی؟
از بس غلطید تخته سنگ سیزیف به سنگ ریزه بدل شد.
فردا آمدنی است. حرفی در میان نیست.
اما از کجا که در ارابه ی او ما نیز بوده باشیم؟
برخیر و بیا. برخیز و به جاده نگاه نکن.
که همیشه خود را به تاریکی می زند.
فهمیدام هر کس چراغ جاده خود باید بوده باشد.
زندگی چقدر سر به سرم می گذاری!
خودی به نظر می رسی.
با تو که قهر می کنم می فهمم مرا نمی شناسی
حیف نیست بهار از سر اتفاق
بغلطد در در دستم
آن گاه، تو نباشی؟

شمس لنگرودری


صدای این قطعه را در پیوند زیر بشنوید:


http://s1.picofile.com/file/7332853652/Bahar_ICAB.mp3.html

آمد شبی ............*

در نزد.

در را به روی او باز نکردم.

از پنجره خواست وارد شود.

آن جا را هم بستم. نه. نبستم. شاید هم بستم. ولی همین بس که، خواست از پنجره وارد شود  و نتوانست.

 دور شد. می دیدمش. پس از مدتی بازگشت. که با دبه ای احتمالن نه، حتمن، بنزین نزدیک غار من شد. بنزین را به در و دیوار می پاشید. کبریتی از جیب در آورد که روشن کند. کبریت روشن نشد. خودش روشن شد و غار را سوزاند. گرمای دلچسبی بود، در آن زمستان سرد و طولانی. 


* آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب

............ احمدشاملو