بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

شوخی پزشک مآبانه

من در یک اتاق شش تخته هستم. وقتی وارد اتاق مان می شوید من سمت راست دم پنجره هستم. ینی فقط طلوع آفتاب را می بینم. شوربختانه. گاه تخته های این اتاق کمتر می شود. ینی آدم های ِ تخته هایش، نه خود تخته هایش. مگر این که به دلایل زیادی که خودم هم نمی دانم به یک اتاق دو تخته یا بیشتر، ولی، کمتر از شش تخته نقل مکانم می دهند.

امروز دو تخته بودیم. من و بیمار بغل دستیم. دکتر بود. ینی بیمار بود ولی دکتر بود. از لقمان الدوله ادهم می گفت. دکتر لقمان الدوله ادهم.

جوری تعریف می کرد که انگار خودش دیده. ولی ندیده بود که. حتمن از حکایت نامه ی طب ایرانی نوشته ی خودش می خواند.

***

دکتر لقمان الدوله مردی صریح اللهجه بود. گاه گاهی در مطب حرف هایی می زد که شنیدنی است. می گویند روزی یکی از خانم های رجال به مطب او رفت. مانند هر کس دیگر او را در اتاق انتظار نشاند و گفت صبر کنید تا کار مربضی که قبل از شما آمده تمام شود.

خانم مزبور اخم ها را در هم کرده و با عصبانیت گفت: شما مرا می شناسید؟ دکتر به سادگی گفت: خیر!

آن خانم گفت که من خانم فلان السطنه هستم! دکتر هم که از این حرف ها زیاد شنیده بود با نهایت ادب گفت: خانم خیلی معذرت می خواهم، پس روی دو صندلی بنشینید تا رعایت احترام به شوهر شما هم شده باشد.

نظرات 17 + ارسال نظر
آرمین چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 18:09 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

تازه اینکه چیزی نیست. این پسر داییه زرنگه پنج شیش سال با گواهینامه اون یکی رانندگی میکرد. حتی کنکورم جای هم دادن. اینا گوشه ای از افتخاراتشونه

منم میشناختم. دو برادر بودن که یکیشون توی مدرسه ی ما بود. اون یکی هم گاهی میومد به این سر می زد. اون یکی رو میدیدم به سراغش می رفتم. فقط از نگاه غریبه اش می فهمیدم که این اون نیست که من می شناسم.

آرمین دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:04

یه روز بابام پسر داییامو برده بود آمپول بزنن. یه آمپولی واسه قبل از مدرسه. پسر داییام دوقلو بودن. اولی رفته بود تو آمپولو خورده بود مثل مرد برگشته بود. بابام اومده بود اون یکیو ببره. اونی که آمپول نخورده بود زده بود زیر گریه که بخدا منو الان آمپول زدی خیلی جاش درد میاد. بابامم دوباره همون اولیو میبره آمپول میزنه.

پسر دایی خبیث.
از حالا داره اون یکی رو از پشت با خنجر می زنه. بهش بگو:
خوبه که تو دوقلویی؟

آقای پدر یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:45

راستی شما می دانید چرا مردم آمریکا برای دیدن فیلم بی مزه و لوسی مثل تویی لابت شب سرد زمستان را پشت گیشه سینما صف می خوابند ولی شاهکاری مثل میس لیتل سان شاین را تحویل نمی گیرند ؟
مردم ما اگر سرما ی شبانه زمستان را تاب بیاورند جای عاقلانه تری و برای هدف عاقلانه تری مثل اختلاف هشتاد هزارتومانی نرخ سکه بانکی با سکه بازار آزاد است. اگر خانوادگی لحاف تشک بیندازند و بخوابند روزی یک میلیون به جیب می زنند.

خب در ایران چون مردم نمی توانند شب پشت گیشه ی سینما بخوابند چون این فیلم در ایران توی سینما نشان داده نمی شه، می روند و توی صف سکه می خوابند. سینما را باید آزاد کرد تا مردم بروند توی صف سینما.
حالا جنس فیلمش بماند.

آقای پدر یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 21:25

نشده ام

شهرزاد یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:33

این لقمان الدوله همان پزشک مخصوص احمد شاه نبوده؟ معمولن آن چه در تاریخ از طبیبان درباری می خوانیم چیزی غیر از اینه ولی خوب کم هم نبودن و نیستن لقمان الدوله هایی که ارزش آدم ها براشون به آدمیت آن هاست نه به سلطنه ها و ملوک هایی که به دنبال خودشون می کشن.

چرا. این را از ویکیپدیا درآوردم:

محمدحسین لقمان‌ادهم (۱۲۵۸ تبریز - ۱۳۳۰ تهران) ملقب به لقمان‌الدوله و معین‌الاطبا پزشک ایرانی بود. او نزد پدر، لقمان‌الممالک تبریزی، پزشکی یاد گرفت و شهرتش از شهر تبریز گذشت و محمد علی شاه او را به دربارش فراخواند.

وی که ملقب به معین الاطبا شده بود در جریان استبداد صغیر و به توپ بستن مجلس تعدادی از آزادی خواهان زندانی در باغ شاه را فراری داد و خودش نیز به فرانسه رفت. در سال ۱۹۰۸ در آنجا مدرک دکترای پزشکی گرفت و در بازگشت طبیب مخصوص احمد شاه شد و لقب لقمان‌الدوله را از او دریافت کرد. او سال ۱۲۹۷ مدرسه طب را تاسیس کرد و بعد‌ها وقتی دانشگاه تهران تاسیس شد و شروع به کار کرد اولین رئیس دانشکده پزشکی آن شد.

فریدون یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:22

محسن عزیز
سلام

دنبال کتاب «death is my trade مرگ کسب و کار منست » می گشتم. باورتان می شود که این کتاب تا ششصد پوند خرید و فروش می شود.

راستی علت اینکه این کتاب تجدید چاپ نمی شود چیست ؟

کتاب دیگری هم هست به نام «Camels must go شتر ها باید بروند» نوشته بولارد.
این کتاب هم کمیاب است و قیمت آن نود پوند است

آیا کتاب شتر ها باید بروند ترجمه شده است و در دسترس هست؟


امروز داشتم زندگی نامه ی مونتسکیو را می خواندم. دیدم یکی از آثار او به نام « Persian lettersنامه های ایرانی » است . آیا این کتاب را خوانده اید؟

من علت عدم تجدید چاپ آن را نمی دانم. ولی به پارسی هست.
کما این که یکی دو پست پیش در کتابامون هم از آن نوشتم.
http://ketabamoon.blogsky.com/1390/09/01/post-263/
شترها باید بروند را ندیده ام. در اینترنت دیدم که حسین ابوترابیان آن را به پارسی برگردانده. ولی من ندیده و نخوانده ام.
این نامه های ایرانی را خیلی سال پیش در جایی دیدم و ورق زدم. یکی دو ساعتی و دیگر هیچ وقت آن را ندیدم.

آرمین شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 18:48

بود

[ بدون نام ] شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:23

احترام دوپهلویی بوده . ملوک السلطنه ها به عادت مرسوم ابعادشان طوری است که روی یک صندلی جا نمی شوند.
محسن جان زود این کامنت مرا پاک کن تا به جرم تبعیض جنسیتی سنگباران شده ام .

شده ای یا نشده ای؟

آرمین شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 14:16 http://nagoftehaa.mihanblog.com/

احتمالا ککه سیگاری بوده از خوشش اومده:)))ولی شاید با یه پیف پاف مشکل شما حل میشد.
ککم نیوفتاده تو تونبونم .
تازه حتما یه کاری میکنید که هر جا میرید حشرات موذی میان سراغتون دیگه. پس چرا سراغ ما نمیان؟ شما دست دوستی براشون دراز کنید بعد ببینید چقدر اونا نرم میشن.
درمورد سون هم با اینکه خیلی خوشمزه ست وخیلی دوس دارم ولی باید بگم ماستی که مزه ماست نده اصلا ماست نیست. ماست سون اگه به اسم سس هم فروخته میشد همینقدر مشتری داشت بلکه م بیشتر .سون خوشمزه هست ولی ماست نیست ینی داره از اسم ماست سواستفاده میکنه.
من نمیدونم ماست قزوین میاد تهران یا نه ولی اگه احیانا هرجای ایران به ماست قزوین برخوردین حتما یه بار امتحان کنید. ماستش واقعن ماسته نه سس
ماست خود را از ما بخواهید. "لبنیات قزوین " هرروز بهتر از دیروز

اون که هر روز بهتر از دیروز بود صاایران بود.

پروانه شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:18

«حکایت نامه طب ایرانی» چه کتاب خوبی خواهد شد!

رفتم ببینم تا کنون کسی چنین کتابی نوشته:
http://mirmah.com/?p=pd&prid=43

این حکایت نامه ی طب ایرانی سر رسید نفیسی بود که توسط انتشارات میرماه و به همت پیمان یزدی نژاد انجام شد. توی کتابامون یک یا دو بار از کتاب های میر ماه نوشتیم. پزشکی در شاهنامه و دیار فرزانگان

آرمین جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 22:55

میخوای زیبای ببینی باید از شهر بری بیرون. بری تو روستاهای بکر و دست نخورده. همینجوری در خونه یه روستایی رو بزنی بری تو . برات نون و ماست محلی بیاره بشینی بخوری باهاش صحبت کنی. کردم که میگما. یه ک حالی مده ی

منم رفتم. ولی موقعی که اومدم بیرون تا شیش روز شیپش نزاشته شب بخوابم.
سرم اومده که می گم.
کک تا حالا افتاده توی تنبونت. اصطلاحش همینه.
توی تنبون من افتاده. نه به معنی مجازیش که به معنی واقعنی اش. بدبخت می کنه آدمو.
روستایی .......... صفا......... صمیمیت.............
ولی حشرات موذی بیجاره می کنن آدمو.
یه ماست سون و یه نون بربری پرخشخاش صفا و صمیمیت روستا رو بدون حشره به خانه شما می آورد.
شک نکنید.

فرناز جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 19:01 http://farnaz.aminus3.com/

گاهی فکر می کنم دنیایی که از این نوع آدمها داشته دیگر نیست
دنیای امروز از این جور " آدمیت " ها ندارد . دنیای امروز زشتیهای زیادی دارد و علت اینکه آنرا هنوز دوست داریم این است که زیباییهای زیادی هم دارد .

شانصد و نود تا زیبایی های دیگر دارد. فقط باید چشمانی چون چشمان شما تیز بین داشت تا آن ها را دید.
شانصد و هشتاد درصد آدم ها نمی بینند.

فریدون جمعه 18 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 13:31 http://www.parastu.persianblog.ir

مطلب بسیار جالبی است. منهم همیشه می اندیشده ام ملکه انگلستان که قصر او حدود دویست اطاق دارد شب ها روی چند تخت خواب و در چند اطاق می خوابد. در حالیکه عده ای بی سر پناه ، زیر سر درگاه فروشگاه های زنجیره ای شب را به صبح می رسانند.

اگر روزی انقلاب شود ، این قصر ها و خانه های مجلل به دست چه کسانی خواهد افتاد و از آنها چه استفاده ای خواهد شد؟
***************

واقعا تو کز محنت دیگران بی غمی...

معلم چو آمد، به ناگه کلاس،

چو شهری فرو خفته خاموش شد.
سخنهای ناگفته در مغزها،

به لب نارسیده فراموش شد.
معلم زکار مداوم، مدام،

غضبناک و فرسوده و خسته بود.
جوان بود ودر عنفوان شباب،

جوانی از او رخت بربسته بود.
سکوت کلاس غم آلود را،

صدای درشت معلم شکست:
بیا احمدک! درس دیروز را،

بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت.
ز جا احمدک جست و بند دلش،

بدین بی خبر بانگ ناگه شکست .
چرا؟
احمدک درس ناخوانده بود،

بجز آنچه دیروز آنی شنفت.
عرق چون شتابان سرشک یتیم،

خطوط خجالت به رویش نگاشت،
لباس پر از وصله و ژ نده اش،

بروی تن لاغرش لرزه داشت!
زبانش به لکنت بیفتاد وگفت :

بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار
تو کز ....توکز ...

وای یادش نبودجهان پیش چشمش سیه پوش شد.
نگاهی به سنگینی از روی شرم،

به پایین بیافکند وخاموش شد.
چرا احمد کودن وبی شعور،

نخواندی چنین درس آسان، بگو

مگر چیست فرق تو با دیگران ؟

خدایا! چه می گوید آموزگار
نمی داند آیا که در این میان،

بود فرق ما بین دار و ندار.
چه گوید ؛بگوید حقایق بلند،

به شرحی که از چشم خود بیم داشت:!
که آنها به دامان مادر خوش اند

و من بی وجودش نهم سر به خاک،
کنم با پدر پینه دوزی وکار،

ببین دست پر پینه ام شاهد است!

سخنهای اورا معلم برید

هنوزاو سخنهای بسیار داشت

به من چه که مادر زکف داده ای؛
به من چه که دستت پر از پینه است

دود یک نفر پیش ناظم که او،

بهمراه خود یک فلک آورد!
نماید پراز پینه پا های او ،

به چوبی که بهر کتک آورد
احمد آزرده و ریش شد

چو او این سخن از معلم شنید.
ز چشمان او کور سویی جهید،

به یاد آمد ش شعر سعدی چه گفت
ببین یادم آمد کمی صبر کن

تحمل خد ارا تحمل دمی
*تو کز محنت دیگران بی غمی * * نشاید که نامت نهند آدمی

خب ملکه ملکه است. ملکه که نمی تواند در یک آپارتمان هفتاد متری زندگی کند. کلی مهمان دارد کلی مراجعه کننده دارد یک ریز این خبیث می رود و خبیث دیگری می آید. ولی خب فکر کنم حداقل یک تختی دارد به اندازه ی یک سالن.

من فکر نکنم روزی در ولایت اینگیلیسیای خبیث انقلاب بشود. دوران انقلاب ها سپری شد و آخرین انقلاب کلاسیک تاریخ جهان انقلاب سال 57 ایران بود.

آرمین پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 00:58

سبز کردن رنگ این حکایت بعد از چند ساعت به چیز خاصی ربط داره؟
یا کلن چشم ما به این رنگ حساسه؟

کلن می خواستم جداش کنم. با حروف ایتالیک خیلی خوب نشد. سبزش کردم که سبز هم بوده باشه.
ضمنن چشم شما هم حساسه.

سارا خانوم چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 23:55

سلام رفیق
خوبی رفیق؟؟؟؟؟؟اوضاتون مرتب؟؟؟؟؟؟ کلا با کلمه بیمارستان مشکل دارم.........هر جا هستید خوش و سرحال و سلامت باشید.........
در ضمن حکایت با مزه ای بود..........

اگر مثل این بیمار ما مادام العمر در بیمارستان بودی چه می کردی؟

آرمین چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:38

آدرس این دکتر کجاس؟ البته اگه در قید حیات هستن.
نوه نتیجه شونم باشه قبوله

شصت سالی هست که دیگر نیستند. آدرس ایشان در ظهیرالدوله است. بیمارستانی در خیابان سعدی به نام این پزشک بود. انگار کماکان نامش همین است. یا مثلن شده لقمان حکیم.

آرمین چهارشنبه 16 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 20:24

بریم رو سکو راضییم

روی سکویی. چه جورم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد