بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

به بهانه‌ی یلدای نود خورشیدی

یارب این شمع شب افروز ز کاشانه ی کیست؟
جان ما سوخت بگویید که جانانه ی کیست؟
........
........
گفتم: "آه از دل دیوانه ی حافظ بی تو"
زیر لب خنده زنان گفت: که "دیوانه ی کیست"

ادامه مطلب ...

آدرس

با گرم کنی سیاه رنگ با آرم نایک بر هفتاد نقطه ی لباس، ورجه وورجه کنان، کنار خیابان و بر لب جوی آب می دوید. خیس عرق. اسوه ی سلامت جسم. گاه به عقب نگاه می کرد. به نظر می رسید می خواهد از خیابان بگذرد.  نزدیکش شدم. صدای نفس های هو هو گونه اش هم شنیده می شد. نگاه عاقل اندر سفیهی به من مسکین در این جلوه از زندگی، یعنی ورزش انداخت. با توجه به همین نگاه، شرم کردم از پرسیدن آدرسم.

همان گونه ورجه وورجه کنان به چپ چرخید. و با استفاده از خلوتی خیابان تمام پهنای آن را دوید. با سرعت هر چه تمام تر. اما در پیاده رو مقابل آهسته کرد. چرا که ممکن بود با کله برود توی کله پاچه فروشی.

برگشت.  ایستاده بودم و نگاهش می کردم. حالا دیگر من عاقل بودم و او سفیه. حالتش نشان داد که شرم کرد. سرش را پایین انداخت و وارد کله پاچه فروشی شد.

خب پهلوون، کله پاچه تموم می شد اگه وای میستادی ازت می پرسیدم:

این ورا دستشویی کجاست؟

شوخی پزشک مآبانه

من در یک اتاق شش تخته هستم. وقتی وارد اتاق مان می شوید من سمت راست دم پنجره هستم. ینی فقط طلوع آفتاب را می بینم. شوربختانه. گاه تخته های این اتاق کمتر می شود. ینی آدم های ِ تخته هایش، نه خود تخته هایش. مگر این که به دلایل زیادی که خودم هم نمی دانم به یک اتاق دو تخته یا بیشتر، ولی، کمتر از شش تخته نقل مکانم می دهند.

امروز دو تخته بودیم. من و بیمار بغل دستیم. دکتر بود. ینی بیمار بود ولی دکتر بود. از لقمان الدوله ادهم می گفت. دکتر لقمان الدوله ادهم.

جوری تعریف می کرد که انگار خودش دیده. ولی ندیده بود که. حتمن از حکایت نامه ی طب ایرانی نوشته ی خودش می خواند.

***

دکتر لقمان الدوله مردی صریح اللهجه بود. گاه گاهی در مطب حرف هایی می زد که شنیدنی است. می گویند روزی یکی از خانم های رجال به مطب او رفت. مانند هر کس دیگر او را در اتاق انتظار نشاند و گفت صبر کنید تا کار مربضی که قبل از شما آمده تمام شود.

خانم مزبور اخم ها را در هم کرده و با عصبانیت گفت: شما مرا می شناسید؟ دکتر به سادگی گفت: خیر!

آن خانم گفت که من خانم فلان السطنه هستم! دکتر هم که از این حرف ها زیاد شنیده بود با نهایت ادب گفت: خانم خیلی معذرت می خواهم، پس روی دو صندلی بنشینید تا رعایت احترام به شوهر شما هم شده باشد.

مردی*

 

 مردی که هر روز با سگی از این خیابان می گذشت، مرد. 

خودش نه. 

سگش. 

هر دو. 

 

***


زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد. فروغ

تلو ... تلو .... تلو ...... لو .. و .....

به مرده گفتم: 

جاتو باهام عوض می کنی؟

لطفن؟

چیزی گفت که نفهمیدم. به زبان مرده ها حرف می زد. حتمن. 

از او جدا شدم و چند قدمی که جلوتر رفتم، پایم به سنگی گیر کرد. 

تلو ...  تلو  .... تلو ......  لو  .. و ..... خوردم. نیافتادم. 

فهمیدم.

گفت: 

نع.