سلام مدتی است که شعر میگم تازه کارم نمیگم شعرام خوبه ولی خب ذهن است ودرگیریهایش همشم نصفه شب تا میام چشامو بزارم رو هم تازه شعر گفتنم می گیره دنبال مداد می گردم نوکش شکسته دنبال ورق می گردم خلاصه تابیام بنویسم چند بار توذهنم عوض شده از این کلمه به اون کلمه بالاخره میام توی کامپیوترو مینویسم در چند روز آتی بالاخره یه چیزی میشه ولی خلاصه ذهنم درگیره عینکی هم بودم چشامو عمل کردم به خاطر زیبایی ببخشید دیر اومدم آخه مشغول سفر بودم مثل همیشه...
باید یک قلم و دفتر بالای سرت بگذاری و یک چراغ مطالعه. چون ممکنه تا بیای سراغ کامپوتر و روشن کنی و قار و قور شعر از سرت بپره. این میتونه کمک کنه که در لحظه اونچه ه به ذهنت می رسه رو بنویسی. یه چیزی که این وسط حالبه این تازه کار بودنه. اصنل تا باشه همیشه کارای جدید باشه و تازه. به نود و نه در صد آدما وختی میگی بیا و این کار رو بکن، میگن: ای باااااااااباااااااااااا ای بابا و کوفت.
چرا همه گیر دادن که کتاب افتاده؟ با اینکه شما تاکید میکنید عینک افتاده باز پافشاری کامنتا رو کتابه. مگه عینک دل نداره ؟ خاب یه بارم عینک بیوفته. اصلا کجا نوشته که حتمانی باید کتاب بیوفته؟
چون من یه غلطی کردم و اون زیر نوشتم: کتابی که به گاه ............ از کیه؟ البته تا حدی همه حق دارن. به نظر من که دارم تازه و در سراشیبی قبر با فوت وفن وبلاق نویسی آشنا میشم، نباید اونو می نوشتم. یا اولش می نوشتم. چون خب خیلی مون، خودمم، هر وخت متنی رو می بینیم آخرین کلماتی که می خونیم بیشتر توی ذهن می مونه و وسطاش نخسوزن اگه کشدار باشه متن فراموش میشه. من خیر سرم خواستم به شاعر اون شعر کتابی که به گاه ..........افتاد وفادار باشم و شعر خودمو که ایده اش رو از اون گرفتم اورژینال جا نزنم و بگم که اینو از اون گرفتم. بهرحال تقصیر خودمه. می بایستی یک شاعر به اول اون اضافه می کردم. من چند تا دیگه از اینا دارم. دیگه نمی دونم چطوری اونا رو بنویسم. البته شاعر اونا معلومن. فعلن که دیشب یکیشو گذاشتم توی فیس بوق. و بعد اومدم بیرون.
خوب شد اون کتاب افتاد .نظر منو می خواهی به دنبالش نگرد. زندگی خیلی ساذه است .خیلی ساذه تر از اون کتابهای اخموی فلسفی!یه وقتهایی توی لحظه .بی هیچ فلسفه ای .بی هیچ فکری باید زندگی کرد .باید گفت چه خوب که عاشقم شدید! من هم دوستتان دارم ..... و حتی بسیار صمیمانه تر و مهربان تر .پس بذار عینکها بشکنن .و اون ذستور اعملها که کتاب شدن همه گم بشن ............
خب اشتباهی گفتید آخه . کتابی نیفتاده که ، این جا عینک افتاده .
عینک گشوده شد ، بعدش هم شکست . از کجا معلوم کتاب گشوده شده اصلن؟
اصلن کتاب نبوده. اگر هم بوده گشوده نشده. در ضمن عینک گشوده به عینکی که روی چشم هم هست گفته می شه. گشوده الزامن روی زمین نیست. شاید اصلن این شکستن به چشم هم آسیب برساند. نشنیده اید که میگن با عینک نخواب؟ *** تازشم. این شعر به یاد شعر اصلی که اون زیره و ریزه نوشته شده. اونو می پرسم مال کیه. هیشکی جواب منو نمی ده.
در پاسخ رشاد گرامی : من هم با شما موافق ام که شعر وثوق زیباست و زیاد هم نباید به خالق آن کار داشته باشیم. ولی اکثر دوستان اگر با خالق اثر خورده برده ای داشته باشند خود اثر هنری را هم زیر علامت سئوال می برند
****** محسن عزیز اگه شوخی (عینک آفتابی) مرا بتوانی شعر بنامی من از این نوع شعر ها کتاب ها می توانم نوشت. می گی نه بیا اینم یکی دیگه
برگ ریزان بود پاییز ابر می بارید از دیدگان من هنگام که تو می رفتی و من می ماندم با دلی حزن انگیز ******* سر میز صبحانه خیلی سعی کردم که این شعر ( شهری و دیاری که درآن همنفسی نیست گر لندن و پاریس بود جز قفسی نیست) وثوق را بیاد بیاورم ، و برای دوستم بخوانم ، اما به یادم نیامد که نیامد
لذا برای دوستم شعر زیر را سرودم و گفتم وثوق شعری بر این مضمون دارد
گر راحتی نباشد بهر جسم و جان چه تفاوت است ، میانِ لندن و تهران
اصلن به نظر من خیلی از جملات را می توان شعر نامید. از جمله این چیزی که نوشتی کم از شعر ندارد. به ویژه اگر هنگام می شد هنگامی. شعری که برای دوستت گفتی هم خیلی نزدیک بود به شعر وثوق الدوله. تازه قافیه هم داشت.
مال بود اون کتابه . قربون دستتون ، کنار بذاریدش ، اومدم تهران ازتون می گیرم .
به وبلاق وزین آقای رشاد هم سر می زنیم از این بعد ، حتمن .
کتابی در کار نبود که. کتاب؟ من منظورم این بود که شعر کتابی که به گاه سحر گشوده بود افتاد. مال کی بود. نه کتاب. کتابی که افتاد هم مال خود شاعر بود. شما ببینید که کتابتان را کجا گم کرده اید.
عینک افتابی ام را به چشم می زنم زیر باران براه می افتم اینجا حتی ابر هم به آدم می خندد
***** شعر وثوق الدوله رشوه خوار انگلیس ( راست و دروغش به گردن گوینده اش ...) را نیز خواندم. این هم شعری دیگر از او شهری و دیاری که دران همنفسی نیست گر لندن و پاریس بود جز قفسی نیست
خب علی الحساب این دومی هم خوب بود. برای من هم اگر از سابقه ی کسی آگاه باشم، سخت است چنان چه این سابقه خوب نباشد کلماتش را باور کنم. شاید هر دو اشتباه می کنیم. این شعر شما را من می دزدم می برم توی وبلاق شعرهایی که می خوانیم به نام خودم می نویسم.
آقای رشاد مردوخی یک وبلاق وزینی درست کرده اند که لینکش را آن بغل گذاشته ایم. به نام شعرهایی که می خوانیم. این وبلاق شعرهای شاعرانی است که کمتر از آن ها شنیده ایم. اولین آن شعری با نام آزاد از وثوق الدوله است.
سلام مدتی است که شعر میگم
تازه کارم
نمیگم شعرام خوبه
ولی خب ذهن است ودرگیریهایش
همشم نصفه شب
تا میام چشامو بزارم رو هم
تازه شعر گفتنم می گیره
دنبال مداد می گردم
نوکش شکسته
دنبال ورق می گردم
خلاصه تابیام بنویسم
چند بار توذهنم عوض شده
از این کلمه به اون کلمه
بالاخره میام توی کامپیوترو مینویسم
در چند روز آتی بالاخره یه چیزی میشه
ولی خلاصه ذهنم درگیره
عینکی هم بودم
چشامو عمل کردم
به خاطر زیبایی
ببخشید دیر اومدم
آخه مشغول سفر بودم
مثل همیشه...
باید یک قلم و دفتر بالای سرت بگذاری و یک چراغ مطالعه. چون ممکنه تا بیای سراغ کامپوتر و روشن کنی و قار و قور شعر از سرت بپره.
این میتونه کمک کنه که در لحظه اونچه ه به ذهنت می رسه رو بنویسی.
یه چیزی که این وسط حالبه این تازه کار بودنه. اصنل تا باشه همیشه کارای جدید باشه و تازه.
به نود و نه در صد آدما وختی میگی بیا و این کار رو بکن، میگن:
ای باااااااااباااااااااااا
ای بابا و کوفت.
چرا همه گیر دادن که کتاب افتاده؟ با اینکه شما تاکید میکنید عینک افتاده باز پافشاری کامنتا رو کتابه.
مگه عینک دل نداره ؟ خاب یه بارم عینک بیوفته. اصلا کجا نوشته که حتمانی باید کتاب بیوفته؟
چون من یه غلطی کردم و اون زیر نوشتم:
کتابی که به گاه ............ از کیه؟
البته تا حدی همه حق دارن. به نظر من که دارم تازه و در سراشیبی قبر با فوت وفن وبلاق نویسی آشنا میشم، نباید اونو می نوشتم. یا اولش می نوشتم. چون خب خیلی مون، خودمم، هر وخت متنی رو می بینیم آخرین کلماتی که می خونیم بیشتر توی ذهن می مونه و وسطاش نخسوزن اگه کشدار باشه متن فراموش میشه.
من خیر سرم خواستم به شاعر اون شعر
کتابی که به گاه ..........افتاد
وفادار باشم و شعر خودمو که ایده اش رو از اون گرفتم اورژینال جا نزنم و بگم که اینو از اون گرفتم. بهرحال تقصیر خودمه. می بایستی یک شاعر به اول اون اضافه می کردم.
من چند تا دیگه از اینا دارم. دیگه نمی دونم چطوری اونا رو بنویسم. البته شاعر اونا معلومن. فعلن که دیشب یکیشو گذاشتم توی فیس بوق. و بعد اومدم بیرون.
خوب شد اون کتاب افتاد .نظر منو می خواهی به دنبالش نگرد.
زندگی خیلی ساذه است .خیلی ساذه تر از اون کتابهای اخموی فلسفی!یه وقتهایی توی لحظه .بی هیچ فلسفه ای .بی هیچ فکری باید زندگی کرد .باید گفت چه خوب که عاشقم شدید! من هم دوستتان دارم ..... و حتی بسیار صمیمانه تر و مهربان تر .پس بذار عینکها بشکنن .و اون ذستور اعملها که کتاب شدن همه گم بشن ............
کتاب نیافتاد. عینک شکست.
اصلن کتابی در کار نبود.
خب اشتباهی گفتید آخه . کتابی نیفتاده که ، این جا عینک افتاده .
عینک گشوده شد ، بعدش هم شکست . از کجا معلوم کتاب گشوده شده اصلن؟
اصلن کتاب نبوده. اگر هم بوده گشوده نشده. در ضمن عینک گشوده به عینکی که روی چشم هم هست گفته می شه. گشوده الزامن روی زمین نیست. شاید اصلن این شکستن به چشم هم آسیب برساند.
نشنیده اید که میگن با عینک نخواب؟
***
تازشم. این شعر به یاد شعر اصلی که اون زیره و ریزه نوشته شده. اونو می پرسم مال کیه. هیشکی جواب منو نمی ده.
عینک و کتابی که گشوده بود هر دو کو؟
من کور مال دنبال عینکم می گردم که بعد از آن تازه دنبال کتاب بگردم.
چرا کورمال؟ بیاندازید گردنتان. عین همه ی ما موجودات در حال انقراض.
در پاسخ رشاد گرامی : من هم با شما موافق ام که شعر وثوق زیباست و زیاد هم نباید به خالق آن کار داشته باشیم. ولی اکثر دوستان اگر با خالق اثر خورده برده ای داشته باشند خود اثر هنری را هم زیر علامت سئوال می برند
******
محسن عزیز
اگه شوخی (عینک آفتابی) مرا بتوانی شعر بنامی من از این نوع شعر ها کتاب ها می توانم نوشت.
می گی نه بیا اینم یکی دیگه
برگ ریزان بود پاییز
ابر می بارید از دیدگان من
هنگام که تو می رفتی
و من می ماندم
با دلی حزن انگیز
*******
سر میز صبحانه خیلی سعی کردم که این شعر ( شهری و دیاری که درآن همنفسی نیست
گر لندن و پاریس بود جز قفسی نیست) وثوق را بیاد بیاورم ، و برای دوستم بخوانم ، اما به یادم نیامد که نیامد
لذا برای دوستم شعر زیر را سرودم و گفتم وثوق شعری بر این مضمون دارد
گر راحتی نباشد بهر جسم و جان
چه تفاوت است ، میانِ لندن و تهران
اصلن به نظر من خیلی از جملات را می توان شعر نامید. از جمله این چیزی که نوشتی کم از شعر ندارد. به ویژه اگر هنگام می شد هنگامی.
شعری که برای دوستت گفتی هم خیلی نزدیک بود به شعر وثوق الدوله. تازه قافیه هم داشت.
مال بود اون کتابه . قربون دستتون ، کنار بذاریدش ، اومدم تهران ازتون می گیرم .
به وبلاق وزین آقای رشاد هم سر می زنیم از این بعد ، حتمن .
کتابی در کار نبود که. کتاب؟
من منظورم این بود که شعر
کتابی که به گاه سحر گشوده بود افتاد.
مال کی بود.
نه کتاب. کتابی که افتاد هم مال خود شاعر بود. شما ببینید که کتابتان را کجا گم کرده اید.
هرچی زور میزنم کامنتم نمیاد.
سرد شده. آدم وقتی سردش میشه فکر میکنه همه جا سرده. فکر میکنه همه سردشونه. همه رو سرد میبینه.
سرد شده...
عیب نداره. آدم که همیشه اول نمیشه که.
هر چند هم رشوه خوار بوده باشد (گرچه با این شدت هم قبول ندارم) شعرش قشنگ و پرمعنی است:
حمله شیر علم نیست بجز حمله باد
یا:
برق اصلاح چه جوییم ز کانون فساد
آیا ممکن است شباهتهایی وجود داشته است؟
تازه بعد از وثوق میخواهم شعر زیبایی از قوامالسلطنه بگذارم.
عینک افتابی ام را به چشم می زنم
زیر باران براه می افتم
اینجا حتی ابر هم به آدم می خندد
*****
شعر وثوق الدوله رشوه خوار انگلیس ( راست و دروغش به گردن گوینده اش ...) را نیز خواندم. این هم شعری دیگر از او
شهری و دیاری که دران همنفسی نیست
گر لندن و پاریس بود جز قفسی نیست
خب علی الحساب این دومی هم خوب بود.
برای من هم اگر از سابقه ی کسی آگاه باشم، سخت است چنان چه این سابقه خوب نباشد کلماتش را باور کنم.
شاید هر دو اشتباه می کنیم.
این شعر شما را من می دزدم می برم توی وبلاق شعرهایی که می خوانیم به نام خودم می نویسم.
آقای رشاد مردوخی یک وبلاق وزینی درست کرده اند که لینکش را آن بغل گذاشته ایم. به نام شعرهایی که می خوانیم.
این وبلاق شعرهای شاعرانی است که کمتر از آن ها شنیده ایم.
اولین آن شعری با نام آزاد از وثوق الدوله است.
این کتابی که به گاه سحر گشوده بود، افتاد مال کی بود؟