این که مرحوم پدر، به بنده نان حلال داده و من حرامی نخورده ام، هیچ دلیلی نیست بر این که من نیز نان حلال در می آورم و به فرزندانم می دهم.
آیا فهم این مطلب، چون حل یک معادله ی N مجهولی در فضای توپولوژی است؟
ما درون را ننگریم و حال را
ما برون را بنگریم و قال را
****
کسی مشکلی با این حال ما دارد؟
برای بیمار روبروییم، چای آورده بودند. بدون قند. یه استکان برای خودش ریخت و رو کرد به تخت بغل دستیش و پرسید:
حاج آقا قند دارید؟
- آره پسرم. امروزم 300 بود.
وقتی این سکه های بیست و پنج تومانی تازه درآمده بود، داستانی برایش درست شد. این داستان هرگز کهنه نمی شود.
می گویند روزی یکی درگذشت. در آن دنیا وقتی کارهای نیک و بدش را در کفه های ترازوی عدالت ریختند، حتا یک نانو گرم اختلاف نداشتند. چون تا به حال با چنین موردی مواجه نشده بودند، رفتندپیش خدا. خدا هم به آنان گفت:
زنده اش می کنیم و برش میگردانیم. فرشتهی مرگ هم پشت سرش راه بیفتد، اولین کاری که کرد، او را بکشد و بیاورد.
این بکردند. طرف چشم باز کرد در میدان بیسچاراسفند بود. گدایی دستش را دراز کرد. و این هم دستش را در جیبش کرد و یک بیست و پنج تومانی در کف دست طرف گذاشت.
باقی قضیه روشن است. چشم باز کرد در بهشت بود. با یک حوری در خدمت.
گفت: من میوه می خواهم. حوری یک سینی میوه برایش آورد. با لگد زد زیر سینی و گفت: این چیه؟ وقتی من میگم میوه، باید میوه های پوست کنده از درخت آویزون باشه و من رد بشم و همین جوری دهنمو باز کنم و میوه بخورم. حوری سرویس ده گفت: چشم. و شد آنچه که او می خواست.
کمی که میوه خورد هوس شراب کرد. حوری در یک سینی، یک بطری شامپاین با گیلاس برایش آورد. با لگد زد زیر سینی که: این چیه؟ من می خوام از چشمه ها و جویبارهایی که دور و برم هستن شراب جاری باشه و من شیرجه بزنم توشون. حوری گفت: چشم. و شد آن چه که او می خواست.
بعد هوس کار دیگر کرد و حوری گفت: در خدمتم. داد زد: نخیر من باید صد تا حوری ..............
این بار نوبت حوری بود که داد بزند:
پاشو جمعش کن مرتیکه. بیست و پنش تومن پول دادی چقدر ارد میدی. پاشو برو گمشو به جهنم.