بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

قصه ای از شب


مهدی اخوان ثالث

۱۳۰۷-۱۳۶۹


به بهانه بیستمین سال خاموشی  مهدی اخوان ثالث

قصه ای از شب را گوش کنید

این عکس و شعر در اینجا هم آمده است.

نظرات 15 + ارسال نظر
پارسا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:48

پس ترانه شکایت منو کرده؟ازش پرسیدم گفت از بابا بپرس!

راستش من فقط به وبلاگهای خوب سر میزنم میخونم و از مطالبشون لذت میبرم و البته از تجربیاتشون استفاده میکنم ولی کامنت نمینویسم
برای اولین بار برای ترانه کامنت گذاشتم چون فوق العاده خوب مینویسه با وجود اینکه سن کمی داره عالی مینویسه بهتون تبریک میگم خیلی با استعداد البته حتما از نظرات تجربیات شما استفاده میکنه که اینقدر موفق و شما در موفقیت ایشون سهم بزرگی دارید
برای همین ازش پرسیدم تحصیلات شما چیه ؟
ممنون که جواب دادید اما خیلی دلم میخواد بدونم تحصیلات شما در چه رشته ای هست ...

موفق باشید

بله ترانه از کامنت شما گفت. چون سئوالاتی ازش کرده بودید که معمولن توی کامنتا کسی نمیپرسه. میدونید توی این دنیای مجازی-واقعی آدما با یک بخش های دیگری از وجود هم زندگی میکنند. یعنی جلوه های زندگی واقعی آدمها توی این دنیا با این که اثر خودشو داره ولی رنگ باخته تره. مهم اون چیزیه نوشته میشه. کی مینویسه مهمه ولی این که مثلن من چه تحصیلاتی دارم و ..... بیان یک سری ویژگیهای شخصیه که فرض کنید من بخواهم برای شما بنویسم ولی دیگران هم می بینند. خب دیگران چرا باید از این اطلاعات با خبر بشوند. چه گرهی از مشکلات کسی رو باز میکنه و یا اوقات چه کسی رو خوش میکنه؟
و اما جلوه های این دنیا اینه که:
فر ض کنید شما با هر پست من یک کامنت برایم بگذارید. یا این که حداقل هفته ای یک ایمیل از شما برایم برسد. اگر یک بار این کار را نکنید یا ایمیلی از شما نگیرم، ن در ذهنم به دنبال جواب میگردم یانگران شما میشوم بدون این که اصلن شما را دیده باشم یا از ویژگیهای شخصی شما مطلع باشم. آشنایی های این دنیای جدید حال و هوای خودش را دارد و یک زندگی دیگر در کنار آن چه که خارج است اینحاست برایمان جریان پیدا می کند. حالا موازی با آن است، یانیست، یا هر چه. ولی این زندگی هست. بهرحال حالا که پرسیدیدُ محض گل روی شما مینویسم:
من فیزیک خوانده ام.

پارسا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:59 http://alone-bless-you.persianblog.ir

جناب مهدی بهشت سلام

همیشه از خوندن مطالب قشنگ وبلاگتون لذت میبرم
و از تجربیات ارزشمندتون استفاده میکنم
میشه میزان تحصیلات شما رو بپرسم ؟
پاینده باشید

سلام
ترانه گفت که براش کامنت گذاشته بودید. خوشحالم شما رو اینجا میبینم. من لیسانسم.
امیدوارم شما رو بیشتر ببینم اینجا.
به وبلاگتون سر می زنم.

ب یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 21:25

همیشه یادم میمونه ولی بیمارو نفهمیدم ؟

بیخیال.

ب یکشنبه 14 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 00:50

آخ آره مرسی از یاذاوری

یادته؟ اون وختایی که با هم بودیم و من بی مار نبودم؟

فریدون جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:52

بازم سللام

هندونه زیره بغل خودم بذارم یا ....

میگم مهر 55 یادته؟ عروسیمو نمی گم . اون شبهای به یاد ماندنیشو منظورمه.
اون شب که بازم زمستونو شروع کردو پشتش اعتراض ها و حاشیه هاش. اصلان با هم بودیمو یار لر دیگرمون. کاش از اون شب می نوشتی. از ک جه خبر؟ ا ضمنان قراار بود شماره امیرو واسم بفرستی. شاید الان همین دورو برای من باشه

قربانت تا .......

شب های شعر انستیتو گوته رو میگی؟
یکماهی میشه خبری ندارم ازش.
امیر نه تهرونه. مگه نفرستادم تلفنشو. گفت اصلن باهات حرف زده. چن روز پیشا دیدمش.
بازم میفرستم.

ب جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:26

نوشتم چون من همیشه عکس پیر ثالث رو دیدم روکارت پستالها خیلی خوشم اومد ازین هیبت - مرسی

خودتم یه وختی عسک سنگ مزارشو برام گرفتی.

شمس سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 22:57

اقا چه میگویید در قلب دارلحکومه اسلام ناب محمدی و ماه رمضون
کاش میتونستی نظر منو بدونی که چقد طرفدار ازادی روابط انسانی ادمه هستم همین بس که
اسمان رشک برد بهر زمینی که در او
دونفر یک دو نفس بهر خدا بنشینند

حالا یک تظاهری به روزه خواری کرده اند بنده خداها. شما سخت نگیرید. مشکل ما که این ها نیستند. شما هم بر مصداق همان طرفداری از آزادی روابط آدم ها ندید بگیرید.
راستی ننوشتی که بالاخره مشهد چه می کردی؟

شمس سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 15:14

بلوار قره نی پیاده به طرف میدون شهدا میرفتم که دیدم دوتا دخترا دارن بیرون مغازه ساندویچ فروشی با صاحب مغازه بحث میکنن و یکیشون میگفت : برو ابجیته بُبُر پُشت یخچال مرتیکه جاکِش…!! گویا صاحب ساندویچ فروشی به جای پول ساندویچ ازشون خواسته بود برن پشت یخچال مغازه…!! فلکه دروازه قوچان که رسیدم یه خانومی با مانتوی تنگ کنار خیابون ایستاده بود و ماشین ها هم تند تند براش ترمز میکردن و بغیر از تاکسی ها به بقیه مسیر میگفت اما هیچکدوم سوارش نمیکردن…! یه پرایدی هم سوارش کرد اما چند قدم جلوتر پیاده اش کرد…! تعجب کردم…! یه کم رفتم جلو و یواشکی یه دیدی زدم دیدم حق داشتن که سوارش نمیکردن…!! زنی مسن و کریه المنظر بود که با هزار مَن ارایش سعی داشت خودش رو جای قناری به فروش برسونه …!! طفلکی وقتی دید هیچکس سوارش نمیکنه رفت تو پیاده رو و هی برمیگشت نگاه میکرد ببینه کسی دنبالش افتاده یا نه و هر بار مایوسانه به راه خودش ادامه میداد…! و من هی دلم سوخت براش…هی دلم سوخت..! میدون شهدا دوتا دختر که احتمالا خواهر هم بودن داشتن حرف میزدن و میرفتن که یه پرایدی پیچید جلوشون و جوونی که بغل دست راننده نشسته بود یه چیزی بهشون گفت و یکی از دخترا دلش ضعف رفت و نیشش تا بنا گوش باز شد و یه عشوه ای اومد ضایع…! پرایده رفت جلوتر و زد کنار و دخترا که از کنارم داشتن رد میشدن یکیشون گفت: واستاد مَلی…! واستاد…! تند برو نره…برو دیگه خاک تو سر…! دخترا به سرعت قدماشون اضافه کردن و رفتن سوار پراید شدن و پراید گازش رو گرفت رفت…! با خودم گفتم اگه بجای این پراید یه پرادو براشون بوق زده بود و نگه داشته بود این طفلکی ها همون وسط میدون شهدا غش میکردن…! کنار خیابون منتظر ماشین بودم برم خواجه ربیع که دیدم همه نگاهشون یه طرفه… منم همون طرف رو نگاه کردم دیدم یه خانومی که مانتو کوتاه تنش بود پشت مانتوش حسابی رفته بالا و باسن گنده و خوش ترکیبش توی شلوار لی بدجوری دهن جماعت روزه دار رو اب انداخته…! پیرزنی که از بغلم رد میشد گفت: خجالت بکش تو ماه مبارک…! و من هی خجالت کشیدم… هی خجالت کشیدم…! از دور صدای اذان می امد و بوی تند شهوت موج میزد در فضا…اینجا مشهد است…! شهر بهشت و پایتخت معنوی ایران در ظهر ماه مبارک رمضان

مگه تو رفتی مشهد؟ کی رفتی؟ ماموریت؟ یا آقا طلبیدتت؟
هم چنین از نظر من هیچ کدام از اینها که نوشتی هیچ اشکالی نداره. اینجا هم مثل همه جای دنیا. شاید کمی چیپ باشه. که البته در همه جای دنیا اونایی که توی خیابون پلاسن معمولن کمی تا قسمتی چیپ هستند. با کلاساش مشتریای خودشونو دارن. اشکالی داره به نظر تو؟ خیلی طبیعیه.

نیره یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 20:20

برای من که دوست دارم پس از مرگمدر ج.ار او بهخاک سپره شوم و هر گاه که به آرامگاهش می روم داغی تازه و سنگین از رفتنش در دل حس می کنم، این تصویر و شعر و یادآوری بیست سال خاموشی اش خیلی دردناک و غمبار است. هنوز نمی دانم چرا این قدر دوستش دارم، انگار از لحظه ای که نامش را برای اولین بار شنیده ام دوستش دارم. چند بار آمدم و عکس را به تماشا نشستم اما هر چه تلاش کردم نتوانستم چند سطری بنویسم. این شعری هم که شم خوانده ایدیکی از همان چکامه های اوست که خیلی دوستش دارم. گفتم چند بار آمدم و عکس را به تماشا نشستم ولی شاید باور نکنید نتوانستم به چهره اش نگاه کنم. دلم برایش تنگ شده.خیلی...
یادش گرامی باد.

پاسخ این که نمی دانید چرا این قدر او را دوست دارید ساده است. برای این که بسیار آدم دوست داشتنی است. این را یک بار دیگر هم در جایی نوشتم که من او را در دوران نوجوانی بسیار می دیدم. توی صدا و سیمای قطبی. برنامه ای داشت به نام دریچه ای بر بام بسیار درخت -یادم افتاد عسکی از خانم فرناز را این گونه خواندم- در مورد شعر و شاعری بود و پایانش را هنوز و پس از قرنها، خودم تقلید می کنم. وقتی که از چیزی برای کسی حرف می زنم. می گفت، می گویم:
دوردی، سرودی و بدرود.

حسام یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:39 http://hessamm.blogsky.com

در ضمن تابحال این بهترین و حرفه ای ترین آدیوی ضبط شده بود.

ممنون.
یواش یواش با کمک تو خوبترم میشه.
فقط یک شب دیگه ام باید تا صب بشینیم. میدونی من از ترس این که نخوام زیاد ادیت کنم یه ضرب می خونم تا ته. البته این توی دومین یا سومین دفه این شد.
ولی قصه خارکن رو که دیشب پریشبا خوندم و الان آپ کردم، از ترس نخندیدن با هفت تا کات خوندم. سراش یکی دو تا تق داره که حذفش خیلی سخته.

فرناز یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:54 http://farnaz.aminus3.com/

عجب عکسی ... میشه ساعت ها نگاهش کرد .
اما این اعداد و ارقام .. این یاد آوری بیست سال ! این عمر که اینجور با عجله فرار می کنه ! چقدر سخته باور کردن اینکه بیست سال گذشت . هرچقدر هم سعی کنیم که واقع بین باشیم و بیاد داشته باشیم که خیلی ها می رن و خیلی ها به دنیا میان اما انگار این نوستالژی از دست دادن اونها که نیستند دست از سر ما برنمیداره ...

من فکر می کنم همه از دست نوستالژی هامون دق می کنیم.

شهرزاد یکشنبه 7 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 http://se-pi-dar.blogsky.com

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان،
و آنچه بود، آش دهن سوزی نبود
این شب است آری، شبی بس هولناک
لیک پشت تپه هم روزی نبود

http://s1.picofile.com/shdarvish/Pictures/Picture%20278.jpg

من این عکس رو داشتم ولی کیفیتش این قدر خوب نبود. و گل و سبزه ای هم نداشت. اینو به همین مناسبت میزارمش توی عسکامون.

parvane شنبه 6 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 14:46 http://parvazbaparwane.blogspot.com

cheh akse ghashangi

خیلی تصادفی پیداش کردم.

حسام جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 13:21 http://hessamm.blogsky.com

چقدر قشنگ بود. از اخوان ثالث خیلی کم خوندم و می دونم. خیلی خوشم اومد.

شعرای مهدی خیلی قشنگن. خیلی.
بازم ازش میخونم.

روزبه جمعه 5 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:41 http://hazrat-eshgh.com

دلی دارم قرار اما ندارد
سرشکی اختیار اما ندارد
شنیدم در جهان جز نیش هم هست
دل از کس انتظار اما ندارد


درخت خشک باری هم ندارد
نه تنها گل،که خاری هم ندارد
بیا ای ابر بر باغی بگرییم
که امید بهاری هم ندارد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد