بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

نسل بی گَــُند

احمد شاملو

۱۳۰۴-۱۳۷۹

.........

ای کاش می توانستند

از آفتاب یاد بگیرند

که بی دریغ باشند

در دردها و شادی هایشان

حتا

با نان خشکشان

و کاردهایشان را

جز از برای قسمت کردن

بیرون نیاورند

..........

***

لباس شخصی ها از برگزاری مراسم دهمین سال روز بزرگداشت یگانه شاعر شعر معاصر ایران، احمدشاملو، جلوگیری کردند.

لباس شخصی هایی که حسرتشان ندیدن مادرانشان است در آغوش مردانی که گندشان، تاریخ را به گواهی مردانگی شان طلبیده‌است.

کوروش، آسوده نخواب، که امروز نسلی بی گند، تاریخ ایران را به بازی نشسته است.

شرمتان باد.

ای .......

نسل بی گند آی، های*.

***

شوش را دیدم

این ابر شهر این فراز فاخر این گل میخ

این فسیل فخر فرسوده

این دژ ویرانه تاریخ

شوش را دیدم

این کهن تصویر تاریک از شکوه شوکت ایران پارینه

تخت جمشید دوم بام بلند آریائی شرق

آن سرور و مرگ را تسخر زنان در قعر آئینه

شهرها در دهرها چون کلبه های تنگ ولت خورده

و مرور و مرگشان برده

شوش در باغی که ایران بود چون قصری هزار اشکوب

سالیان و هفته ها را روز های عید و آدینه

این چنین یادم می آید خوب

با خط خوانای تاریخ این چنین دیدم

بر رواق و طاق تقویم ابد مکتوب

در نور دیده چه بس طومار اعصار و سلاسل را

آفتابی ساعثش را عقربکهائی

پویه جون پرگار های پرتو خورشید

راه اعداد نجومی پوید و نوری

سالیان و قرنها کوتاه در فهرست تقویمش

با هزاره ها و بیور ها شمار و چند و چون ها را

شاخ زن صاحبقران ها در مطاوی قرن ها خفتند

دانیال و استر از ایشان

قصه ها گفتند

مانده بر اوراق تورات کهن مکتوب

باز هم زان دور دست خواب وافسانه

می درخشد خوب

با در و دیوارها سقف و ستونهائی چنان زیبا و رویائی

بشن و بالا خشتی از زر خشتی از نقره

سطح و سقف آبگینه و آبگین آینیه و بلور

وستون های شگرفش را

می تواند دید چشم کور

کز فروغ شمعی از بی تابی تکرار و تصاعد ها

قصرها را با همه تالار و طبنی ها میانی ها و جنبی ها

در رنگ تاریکی شبهای دیمه نیز

معجز معمار روشن روز رویاند

با حصار و برج و بارو ها چنان استوار و پولادین

آنچنان در اوج لوح و سر در ابر افسانه

که به جنبش قصهء دیوار چین و سد اسکندر

کاخسازی عنکبوت و خاکبازی کودکان را بیشتر ماند

شاهشهری با جلال و هیبت افلاکی و خاکی

هاله گرم سعادت بافته در طوق گلهای برومندی

سایه می زد شادمانه تابش خورشید رویش را

 معتدل می کرد گرمای سعادت را طراوتهایش

با نثار بیدریغ ابرها ی نعمت و راحت

کوجه ها و خانه هایش چون خط و رنگ هماهنگی

نقش کرده خوشترین تدبیر را بر گستره ی تقدیر

مردمی با بیشتر سرشار کامی کمترین امکان دلتنگی

در خیابانها و برزنها ردیف خانه ها دمساز همرنگی

با سطوری شاد فهرست سعادتنامه ء کوشائی و تدبیر

پیر و برنا مرد وزن چهره های زنده و مختار

عوطه ور در جبر جاوید و جمیل زندگی با کار و کوشائی

بر بساط دهر نا هموار یا هموار

بازی بغرنج بودن را جمان با ساده تر هنجار

بدرستی دینشان می گشت و دنیا نیز

بر مدار راحتی ها و درستی ها

و مدار سادگیها نیز

آنسوی افسانه این روشن حقیقت را

دانیال از بخت بیدارش به رویا ها

خوانده وین زیباترین شعر طلایی را

راز و روز روشنائی آیت زیبائی و اشراق

مثل سر مشق خدایان و خداوند ان

خاطر افروز همه آفاق

نقش بسته بر جبین دفتر مشرق

شوش را این شهر ه شهر باستان را با همه شوکت

چون نگینی پر تلالو دیده در انگشتر مشرق

این شکوه اورمزدی  تاج هفت امشاسپندی را

دیده در اوج درخشش بر سر مشرق

دانیال از بخت بیدارش

این زمستانگه دژ ستوه وستوار کیانی را

کو توال ایمنی ها دیده در رویای گلبارش

آه دیگر بس

شوش را دیدم

دیدنی اما چه دیدن وای !

مثل بیداری که از رویای شیرینی

با جلال و هیبت اما خاک وخون فرجام

گنگ و مبهم لحظه هائی بی تداوم را بیاد آرد

مثل پیری در سفر گم کرده دوران جوانی ها

عیش ها و کامرانی ها

نیم جانی ناتوان در برده از تاراجها بیمار

اینک اینجا با بتر هنجار

از عزیزانی که او را در حضر بودند

می دهندش با روایت های گوناگون نشانی ها

کاینچنین شد کا ینچنین ها شد

و چسان بود و چگونه کان چها چون شد

وز گرامی تر عزیزانش

آن یکی پیراهنی آورده صد پاره

زهر مرگ اندود قهر آغشت دهر آلود

خاک و خون فرسوده چون نطع شفق در شام طوفانی

وآن دگر آورده باز وبندی ومهری

با خط مرموز و نا خوانا 

و خبرهائی

کاینچنین شد کاینچنین شد 

و چسان بود و چگونه کان چها چون شد

آه دیگر بس کن ای تاریخ ای  دانا گواه چند و چون دیده

این مسافر این تماشاگر  دلش خون شد

شوش را دیدم

گو بماند آن شنیدن ها و خواندن ها

دیدنی بسیار بود و گفتنی بسیار

گو بماند گفتنی ها نیز

لیکن تنها یک سخن یک چیز

من نمی دانم

راستی را بدرستی که نمی دانم

بر خراب این ابر شهر شگفت انگیز

بر مزار آن شکوه وشوکت دیرین

ما پریشان نسل غمگین را

بر سر اطلال این مسکین خراب آباد

فخر باید کرد یا ندبه

شوق باید داشت یا فریاد ؟ 

بارها پرسیده ام از خویش  

نسل بدبختی که مایانیم

وارث ویران قصور و قصه اجداد

با چه باید بودمان دلشاد؟

یادها یا بادها . یا هر چه بودا بود . باداباد

               *************        **************

 از دل ویرانه ئ  اعصار

می وزد هو هو کنان بادی

برگی از سوئی برد سوئی

شکوه ای دارد . حدیثی می کند گویا

این منم آهی کشیده  یا کشد دیوانه ای هوئی ؟

تا چه گوید . گوش بسپاریم :

(( نسل بی گند !! ای ز هیچ انگاره ! ای تندیس !

ای تهی تصویر ! ......

(( با که گوید ؟ با تو یا من ؟ ))

                              (( هبس ))

(( با شمایانم . شمایان هر که در هر جامه . بر هر پای

آی !!

نسل بی گند . آی !

من دگر از این تماشا ها و دیدن ها 

شوکت افسانه ئ پارین نهادن در بر نا چیزی امروز

شاه شهر قصه را دانستن و آنگاه

دیدن این بینوا  چرکین

همچو مسکین روستای کور و کودن . پیر

پوزخند طعنه و تسخر

از نگاه دوست یا دشمن شنیدن ها و دیدن ها

خسته شد روحم . به تنگ آمد دلم . جانم به لب آمد

بسکه آمد دوست . دشمن رفت

بسکه آمد روز و شب آمد

یا مرا نابود کن . با خاک یکسان کن . بروبم جای

یا بسازم همچو پارین . *نسل بی گند . آی !!

                                               های!!

مهدی اخوان ثالث

نظرات 8 + ارسال نظر
پادرا شنبه 23 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:44 http://padra.blogsky.com/

سالروز مرگشو برای چی بزرگداشت میگیرند ؟
ما پارسال تولدشو جشن گرفتیم و یه دفتر هم برای خانوم آیدا فرستادیم و همه مون امضا کردیم ... انقدر خوشحال شد که نگو

این کارهای کوچک که ابعاد سیاسی نداره خیلی آسون تر میتونه به دوستانش دلگرمی بده تا مراسم پر سر و صدا در سالی که کشور آشوب داره و این برنامه ها همه اش باعث سرخوردگی و انتقام و کینه نسبت به هم میهنان نادانمون میشه ... اونهم در روز مرگ شاملو

مردم عاشق انتقام از همند فقط !!

خب برای این که وقتی مرد شده بود احمد شاملویی که فقدانش حس میشد. دنیا اومده بود که فقط برای پدر مادرش شیرین یود و بس. مثل دیکتاتورها نیست که تولدشونم جشن بگیرن. چه حرفیه تو میزنی؟
مردم سوک سیاوشون دارن. تولدشو که ندارن؟ تولد سهراب رو باباشم شاهد نبود چی برسه به ملت. ملت خوب یا بد دلشون خواسته جم شن بالای مزارشو شعر بخونن. تو هم عین حمهوری اسلامی داری میگی چرا جم شدن. اوناا اوباش و چاقو کش جم کردن اونجا ولی تو یه جور دیگه حمله میکنی بهشون. دست از سر این ملت برادرید تو رو هرکی که دوست دارید.

ب سه‌شنبه 5 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 13:22

من نمیدونستم تا اینکه در کتابی از تاریخ خوندم شاملو نام یکی از قبایل ترک زمان شاه اسماعیل صفوی بوده

خودش در جایی این را گفته و گفته که نامش را دوست ندارد.

شمس یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 23:04

هر یاندا واردی بیر نه نه سین امجگین کسه ن
ژاسدار اولور بسیجی اولور پاسبان اولور
در ترکی پلید ترین افرا لقب ننه سین امجگین کسه ن میگیرن
یعنی به حدی از شقاوت رسیده که پستان مادرش را بریده است
بیت از هم از کریمی است
ولی بازهم بنظر من روشنفکری کم عمق دهه شما باعث وضع موجوداست

این که وضع موجود تقصیر کیه چیزی رو حل نمیکنه. اصلن تقصیر شخص منه. حالا چه بکنیم؟ مرا مجازات کنید درست می شه؟
این پستان مادرش را بریده است همان پستان مادر را گاز گرفتن است فکر کنم. نه؟
از کریمی بیشتر بگو.

شهرزاد یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 22:36 http://se-pi-dar.blogsky.com

شعری از احمد شاملو که بی دریغ بودن را از آفتاب آموخته بود و دل خورشید در بند بند وجودش می تپید:
یاران ناشناخته ام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین همیشه شبی بی ستاره ماند
آن گاه من که بودم
جغد سکوت لانه ی تاریک درد خویش
چنگ ز هم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر در آمدم
گشتم میان کوچه ی مردم
این بانگ با لبم شرر افشان:
«آهای! از پشت شیشه ها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید!
این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاینگونه می تپد دل خورشید
در قطره های آن ...»

شاملو کسی بود که مثل هیچ کس نبود، خون رگانش را قطره قطره گریست و شعری آفرید که تا همیشه در دل ایران و ایرانی به یادگار می ماند، شعری که چشمان کوردلی فرومایگان را بی سو تر از همیشه می کند غافل از آفتابی که در آسمان شب بال و پر گرفته است که گفته اند: پرواز را علامت ممنوع می زنید، یا جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید؟

شاملو زهری است در گلوی کلیه متحجرین. برای تمامی تاریخ این مرز و بوم.
کجا بود که شنیدم، شاملو بزرگترین شاعر بعد از حافظ است؟
از این که چند صباحی از عمرم در زمان زیستن او گذشته و در شب های شعرش نشسته ام و با شعرش به پرواز درآمده ام بر خود می بالم. و این حضور در کنارش یکی از افتخارات بزرگ زندگیم است.

مریم یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:52

یاد ایران بخیر
خاک پرصلابتم
درد من بی کسی است خاک ایران که نیست
ذره ای بی ثمر در نهایتم

گربه من بنگری به ستاره می رسی
من همان میخکم که شکسته ام بسی
چون زمین مانده در حسرت نهال تو
دست من را بگیر رهسپار خانه شو

یاد ایران بخیر
خاک پرصلابتم
درد من بی کسی است خاک ایران که نیست
ذره ای بی ثمر در نهایتم

ٌصحبت من هنوز از زمان روشنی است
از زمانی که در ذهن خانه ماندنی است
ما در این رهگذر رهرو شبانه ایم
بی کس این جا به بر رهروان خانه ایم

یاد ایران بخیر
خاک پرصلابتم
درد من بی کسی است خاک ایران که نیست
ذره ای بی ثمر در نهایتم
ترانه ای ایران - فریدون فرخزاد

فرناز یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:04 http://farnaz.aminus3.com/

از دیروز چند بار سر زدم و منتظر پستی در این مورد بودم ...

امروز وقتی داشتم برای کتاب هائی که می خوانیم نظر می نوشتم به یاد شاملو بودم و اینکه انگار این یکی از همان استثناها است که در هیچ دوره ای کمتر از عالی نیست و در این طیف متنوع از کارهای سختی که انجام داده همیشه در قله بوده و در قله مانده و در قله خواهد ماند و ما اینجا می نشینیم و آه می کشیم فقط .
... انسان به امید زنده است !

یکی از دلایل مخالفت با شاملو همین جایگاه رشک برانگیز اونه. چیزی که هیچ یک از دشمنانش کوچکترین بهره ای ازش نبردن. دشمنانی که خودشان تا وقتی مطرح اند که نفس میکشند.

فیروزه یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:17

چه دردناکه که سالروز انسانی مثل شاملو رو نمیشه تو این مملکت برگزار کرد .

ایا نسلی خواهد آمد که بی دریغ باشد و کاردش را جز از برای قسمت کردن بیرون نیاورد ؟

تاریخ نشون داده که خواهد آمد. خیلی جاها اومده. اینجام میاد. حرکت جهان به سوی تمدن و قانون مداری این رو به زمامداران دیکته میکنه.
حالا گیرم نه فردا.

ر و ز ب ه یکشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:06 http://hazrat-eshgh.com

اینو دیروز ما یه جایی نوشتیم و ژیش کش یه بابایی هم کردیم.
گفتیم برای شما هم بذاریم اینو.
اصلن امروز من اینو تنها تقدیم می کنم به هر کی که از شاملو بنویسه!
چون نمی دونم چرا از دیشب تا حالا دویست بار من اینو خوندم!

من درد بود هام همه
من درد بود هام.
گفتی پوست واره یی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
[درون مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟ ]
و هر اندام ام از شکنجه ی فسفرین درد
مشخص بود.
در تمامت بیداری ی خویش
هر نماد و نمود را
با احساس عمیق درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیر من است این همه، یا سرنوشت توست
یا لعنتی ست جاودانه؟
که این فروکش درد
خود انگیزه ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادی عشق اعتراف میکردی

که جنازه ی محبوس را
از زندان میبردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چه گونه
فریاد خشم من از نگاه ام شعله می کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه های پولادین خویش
نفس میکشد.
از کجا آمد های
ای که میباید
اکنون ات را
اینچنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! -
از کجا آمده ای؟
و ملال در من جمع می آید
و کینه ئی دَم افزون
به شمار حلقه های زنجیرم،
چون آ بها
راکد و تیره
که در ماندابی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد