بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

شفیعی کدکنی جلای وطن کرد

 محمدرضا شفیعی کدکنی 

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟
همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم....
به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم

سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را 

***
باور کردنی نبود ولی باور می کنیم.

دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی جلای وطن کرد و پنجشنبه شب تهران را برای همیشه ترک کرد. در فرودگاه هیچ کس برای بدرقه وی نرفته بود. شاید این هم دلیلی دیگر است بر این که مطمئن شود انتخاب درستی کرده است. 

شاید در غربت بتواند آن چه را که این جا نمی توانست، بسراید. امید است سکوت شاعران و نویسندگان مشهور ما با این سفر بشکند. حداقل سکوت دکتر.

شاید مسافران پنج‌شنبه شب فرودگاه بین‌المللی امام نمی‌دانستند آوازخوان «کوچه باغ‌های نیشابور» برای اینکه دیگر طاقت خیلی چیزها را نداشت مجبور شد اسباب اثاثیه‌اش را جمع کند و به رفتنی تن بدهد که یک عمر از آن گریزان بود.
پنج شنبه شب گذشته دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر و پژوهشگر برجسته، تهران را به مقصد آمریکا ترک کرد تا فصل تازه‌ای را در آغاز دهه هفتم زندگی‌اش پیش بگیرد، اما تردیدی وجود ندارد که صندلی خالی آقای دکتر، سال‌ها در دانشگاه تهران خالی خواهد بود و دانشجویان حسرت روزهایی را خواهند خورد که مثل برق از کنارشان گذشته است. کسی شک ندارد که شفیعی کدکنی برای جامعه فرهنگی ایران ارزشمندتر از تصور خیلی‌ها بود؛ هرچند هیچ عکاس و خبرنگاری در فرودگاه حاضر نبود تا رفتن همیشگی او را به تصویر بکشد و کسی غیر از خانواده‌اش برای بدرقه او نرفته بود. خبر رفتن شفیعی کدکنی به آن سوی آب‌ها زمستان گذشته دهان به دهان چرخید، اما کسی آن را جدی نگرفت. ماجرا از این قرار بود که استاد در یکی از کلاس‌های درسش قصد خود برای عزیمت به خارج از کشور را مطرح می‌کند و از دانشجویان می‌خواهد تا کارهای نیمه تمامی را که به او مربوط می‌شود، انجام دهند. آن روزها یکی از دانشجویان حاضر در آن کلاس خبر را با خبرنگار یکی از روزنامه‌ها مطرح می‌کند و نگران اتفاقی است که قرار است شکل بگیرد. رفتن شفیعی کدکنی آن روزها برای اولین بار در یکی از وبلاگ‌ها منتشر شد، ولی کسی جدی‌اش نگرفت. رسانه‌ها از یک طرف اصل خبر را شایعه نویسنده وبلاگ می‌دانستند از طرفی دیگر نمی‌توانستند به راحتی از کنارش بگذرند. حتی همین اواخر یکی از نشریات تقریبا زرد یک بار دیگر به قول خودش به آن شایعه دامن زد و یادآور شد که خوشبختانه خبر تنها در حد شایعه باقی مانده است. همه چیز همین‌گونه گذشت تا یکی از روزهای هفته گذشته فیض شریفی شاعر و منتقد شیرازی و از دوستان چهره بلند آوازه ادبیات ایران یک بار دیگر خبر رفتن شفیعی کدکنی را برای نویسنده همان وبلاگ تشریح کرد. انگار شفیعی کدکنی با تلفن از دوستانش خداحافظی می‌کرد. به هرحال آنقدر دست روی دست گذاشتیم و منتظر ماندیم تا بالاخره اتفاقی که نباید افتاد و شفیعی کدکنی به دعوت دانشگاه پریستون ترجیح داد زندگی‌اش را در آمریکا ادامه بدهد و در همان جا به تدریس بپردازد. او اولین استاد برجسته‌ای نیست که رفتن را به ماندن ترجیح داد؛ اما تا این لحظه آخرین نفر از نسل طلایی اساتید ایرانی است که بیشتر از این ماندن را تاب نیاورد. شاید هم از مهم‌ترین استاد دانشگاه‌های ایران به شمار بیاید که تاکنون ترک وطن کرده است. پنج‌شنبه گذشته شفیعی کدکنی آخرین لحظات تهران را با دوستان قدیمی‌اش مرتضی کاخی و محمد رضا حکیمی و خانواده‌اش گذراند. انگار دعوت دانشگاه پریستون یکساله است، ولی چون شفیعی گرین کارت دارد قصد کرده سال‌های بیشتری را در آمریکا بگذراند. جامعه دانشگاهی ایران یکی از علمی‌ترین چهره‌هایش را از دست داد. برای آنهایی که مثل مرتضی کاخی یک عمر را با شفیعی گذراندند این روزها، به تلخی زیتون‌های رودبار می‌گذرد. حتما تا چند وقت دیگر که دانشگاه‌ها پس از تعطیلات تابستانی کار خود را شروع کنند روزهای تلخ دانشجویان دانشگاه تهران هم آغاز می‌شود که ناگهان با صندلی خالی استادی روبه‌رو خواهند شد که یکسال و اندی پیش بارها روی آن نشسته بود و خداحافظی قیصر را اشک ریخته بود. مهرماه که بیاید تازه روزهای تلخ آغاز می‌شود و خیلی‌ها تنها می‌ایستند و زمزمه می‌کنند:
«به کجا چنین شتابان؟
به هر آن کجا که باشد، به جز این سرا، سرایم
«سفرت به خیر اما تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،
به شکوفه‌ها، به باران، / برسان سلام ما را 

*** 

متن از: اینترنت

نظرات 9 + ارسال نظر
mary دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 21:21 http://maryland.blogsky.com

سلام
راستش من امروز فهمیدم ایشون رفتن
دارم دیوونه میشم از ناراحتی
من فقط ایشونو یک بار دیدم
دوس داشتم بازم برم پیششون
خیلی دلم گرفته
راستی بلاگتون محشره
اگه اجازه بدین دوس دارم لینکتون کنم
مرسی

من ایشان را یک بار و هنگامی که تصویرشان این بود که در این صفحه می بینید دیده ام و بس. سالهایی که شاعران می توانستند شب شب بگذارند. شاملو، اخوان، حمید مصدق ....
در سالهای آتش زیر خاکستر.

mary دوشنبه 16 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 14:17 http://maryland.blogsky.com

او هم رفت...
چرا نرود؟!
شکوفه ها و باران جای دیگرند...

از خود دکتر پاسخ شما را وام میگیرم
می گوید:

تو می‌روی، که بماند؟
که بر نهالکِ بی برگِ ما ترانه بخواند؟

فروغ ف یکشنبه 15 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 13:07 http://www.naerika.blogfa.com

درود برشما:
من اومدم که بگم استاد واسه ی همیشه از ایران نرفتند!!!
ایشون ادمی نیستند که بتونند زیاد از ایران دور بمونند.
یکی از آشنایان ایشون ، دوست و همکلاس منه .با استاد پیش از رفتن تماس گرفتند .
ایشون اگر تصمیمشون عوض نشه پس از یک سال باز می گردند.
در سال گذشته چند تن از اساتید پرسابقه ی دانشگاه تهران بازنشسته شدند ، استاد با دو ترم مهمان پرینستون امریکا شدن ، از بازنشسته شدنشان جلوگیری کردند.
در پناه اورمزد

امیدوارم نه تنها استاد که خیلی ایرانیان مقیم خارجه هرچه زودتر برگردند.

خاموش جمعه 13 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 00:43

"خداحافظ"
فعلا همین را می توان گفت
شاید هم "به امید دیدار"

نیلوفر دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 21:11

استادحتما تصور کرده اند که در به اصطلاح انقلاب فرهنگی دوم اگر خودشان نروند کور دلانی که راز بقایشان نادانی مردم است نخواهند گذاشت سر کلاس درس حاضر شوند .بقیه استادان و معلمان دلسوز این مرز و بوم هم حتما بوی یک دست چین جدید را احساس کرده اند .

البته انقلاب فرهنگی دومی اگر در کار باشه کاریکاتور انقلاب فرهنگی اولیه.
در این انقلاب فرهنگی دوم دشمنی فقط با رنگ سبزه. که اونم خب با این که پاییزه ولی بازم خیلی از درختا هنوز سبزن. تابلوهای راهنمایی و رانندگی و آدرس خیابان ها و تاکسی های ون و چمن وزرشگاه ها و ....

فرناز دوشنبه 9 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 17:29

یادم میاید که هزار سال پیش وقتی کلاس اول یا دوم راهنمائی بودم معلم ادبیات نازنینی داشتیم که مردی بسیار جوان بود و رفتارهای متفاوتی داشت ... کاش اسمش را بیاد سپرده بودم .
این شعر را اولین بار از زبان او شنیدم که سر کلاسی میخواند که هرکسی ساز خودش را میزد اما بعضی از ما حسی را که او میل داشت منتقل کند دریافت میکردیم یا لااقل سعی میکردیم . یادش خوب .

کاش هم او آرامش داشته باشد و هم شفیعی کدکنی ... هر کجای دنیا که هستند .


هزار سال؟
چه زود هزار سال گذشت. من آن وقت ها دانشجو بودم.
اصلن تصورش را هم نمی توانم بکنم که هزار سال از آن روزگار گذشته است. عمر چقدر زود می گذرد.
در ضمن آرامشی که برای معلمتان آرزو می کنید را حتمن دارد. چرا که بعد از هزار سال هنوز هم به یادش هستید.
شفیعی کدکنی که بماند.

فرشته یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 19:40 http://freshblog.blogsky.com

ایشون دیگه چرا؟؟؟ نکنه اذیتشون می کردن؟؟ همون چیزی که این دولت می خواست ...!

باید بعد ها که به دنیای آزاد رفتند و تونستند که حرف بزنند ببینیم که چرا رفتند.

حسام یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 15:41 http://hessamm.blogsky.com

من که نمی شناختمش اما هر کی فکر می کنه دیگه تحمل اینجا زندگی کردن رو نداره باید بره، مثل خیلی های دیگه که رفتن...

اصلا کاش اسم هنرمندان و متفکرانی رو جلای وطن کردن یه جایی ثبت می کردین... مثلا در ادامه همین پست.

بند دوم کامنتت خیلی سخته. من اسماعیل خویی و محسن مخملباف و خیلی که فکر کنم یکی دو نفر دیگه یادم میاد.

پروانه یکشنبه 8 شهریور‌ماه سال 1388 ساعت 12:27 http://www.parvazbaparwane.blogspot.com

همین چند روز پیش دکتر رستگار فسایی( شاهنامه پژوه استاد دانشگاه در آریزونا ) سخنرانی داشت شنیدم که عاشقانه گفت:
«... شفیعی کدکنی که همیشه از خدا می خواهم که هر چه از عمر من مانده بگیرد و به عمر او اضافه کند.»
.
.
چهره اش هم دیدیی بود
********
سال 62 به کلاس های درس آزادش در دانشگاه تهران می رفتم و از نزدیک وجود بزرگ و سبکش را احساس کردم.

چند روز پیش هم با یکی از مسولین کانون های مردمی فرهنگی حرف می زدم صحبت به شفیعی کدکنی کشید گفت حاضر به سخنرانی نمی شود خیلی ها را واسطه کرده بود ولی نتوانسته بود رضایتش را جلب کند.در پاسخش گفتم از کتاب هایش مشخص است که وقت اضافه ندارد کتابهایش سر هم بندی و در رویا و تخیل و تعریف از ادبیات و فرهنگ نیست بلکه همه علمی و مستند. باید همیشه سرت به تحقیق باشد تا بتوانی این طوری کتاب بنویسی.

امیدوارم حسرت دوباره دیدنش در دلم نماند




امیدوارم دوباره او را ببینید.
من تمامی اشعارش را در دوران شباب خوانده ام. در آن روزگار حتا قطعاتی از آن ها را از بر بودم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد