بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.
بعد از بیست و سه

بعد از بیست و سه

همان اوقاتی که تب داریم و به مهتاب بد می گوییم. همه مان.

دخمه - یزد

دخمه - یزد - عکس از علی گرجی

نمایی از دخمه - گورستان قدیمی زرتشتیان

۲۵/۵/۱۳۸۶ ساعت ۱۳:۲۵

عکس از علی گرجی

قاشق

پیرمرد با نایلکسی آبی رنگ تبلیغاتی سرگردان در راهروی بیمارستان از این سو به آن سو می‌رفت و از هریک از پرستارانی که می‌دید ملتمسانه درخاست قاشق می‌کرد. از من هم پرسید. به او گفتم که صبرکند تا برایش پیدا کنم. او را روی نیمکت نشاندم و به دنبال یافتن قاشق برای وی روان شدم. پرستاران میگفتند اتفاقن از ماهم پرسید ولی انباردار نیست و اگر دیر برگردد شاید قاشق خودمان را به او بدهیم. که یکی از پرستاران گفت: "اصلن خودم باید بروم و انباردار را پیدا کنم. بیچاره پیرمرد. اصلنم معلوم نیست برای چی میخاد؟"

پرستار بعد از چند دقیقه برگشت و قاشق را به طرف او دراز کرد. خوشحال و خندان آن را گرفت و تشکری کرد و در نایلکس را بازکرد. همه ما زیرچشمی او را می‌پاییدیم.

از توی نایلکس ظرف نمونه آزمایش محتوی مدفوعی را درآورد. درش را باز کرد و با دقت و آرامش هرچه تمام‌تر شروع به صاف کردن سطح آن با قاشق کرد. پس از صیقلی کردن کامل آن درش را بست. قاشق را توی سطل زباله انداخت و با لبخند رضایت بخشی به طرف در آزمایشگاه روان شد.

خاطرات یک بیمار

خاطرات یک بیمار عنوان موضوع بندی جدیدی است که در این وبلاگ خاهد آمد. این بیمار به دلیل نوع بیماری که مدام باید تحت نظر باشد مجبور است که در بیمارستانی زندگی کند. خاطرات خود را برایم تعریف میکند و من بنا دارم  آنهایی را که میتوانم در اینجا بیاورم. کوچکترین دخل و تصرفی در بیان آنچه میشنوم نمیکنم.مگر خلاصه کردن آن و تغییر نام ها.

یا حق

خلال دندان محمد شاه گورکانی

 خلال دندان محمد شاه گورکانی در سرمیز شام نادرشاه با وی بعد از فتح هندوستان اولین بار بعد از  محمد شاه مذکور در کف با کفایت نادر دیده شد و لاغیر.

بچه که بودیم و دبستان می‌رفتیم در تاریخ اندر صفات نادر خانده بودیم: بعد از فتح هندوستان توسط نادرشاه و صلح بعد از جنگ، محمد شاه گورکانی دو قطعه الماس کوه نور و دریای نور را که نه تنها آن وقت بلکه حالا هم قیمتی برآن‌ها متصور نیست را درون کلاهی ساده جاسازی کرده کلاه را بر سر نهاده بود. آنگاه تاج شاهی که جواهرات زیادی هم بر آن بود تقدیم نادرشاه کرد. نادر هم با بزرگواری تاج پیش کشی را نپذیرفت و محمد شاه را گفت که همان کلاهی که بر سر توست ما را بس. این بگفت و کلاه ساده محمد شاه را برداشت و تاج شاهی را برسر وی نشاند.  با گفتن اینکه شاهی بر ایران ما را بس و ما پادشاهی هندوستان نخاهیم که بس گل و گشاد است.

بچه که بودیم خیلی مشعوف شدیم از این همه کرامت و بزرگواری و جوان‌مردی و .... هرآنچه صفت نیک که می‌شناسید.

خودمانیم کجای این حرکت جوان‌مردانه بوده؟ بعدها که بزرگتر شدیم و برگ‌های دیگری از تواریخ دیگری را ورق زدیم دیدیم که خیر قضیه به همین سادگی‌ها هم نبوده  و جواسیس به نادر خبر رسانده‌اند که در کلاه چه خبر است. و الا دلیلی نداشته که این بزرگوار همین که تاج شاهی بر سر کورگانی میگذارد خودش تاج ساده غیر شاهی را که اصلن در شان ایشان نبوده برداشته و برسر گذارد. گیرم به رسم یادگاری. –واصلن یادگاری گرفتن از شاهی شکست خورده محلی از اعراب دارد؟-و اما بحث ما بر سر این کلاه برداری وکلاه گذاری نیست بلکه بر سر یک خلال دندان است. جانم برایتان بگوید که در افواه شایع است که در همان موقع جواسیس خبر دیگری را هم به نادرشاه دادند مبنی براین‌که محمدشاه  یک خلال دندان جادویی هم دارد  که هر کس با آن دندان خود بعد از شام خلال کند کرم را توان رخنه در دندان وی نباشد. این بود که همین که محمدشاه بعد از شام دندان‌هایش را با خلال جادویی تمیز کرد و  خاست خلال را پر شالش بچپاند نادر دست برد و خلال را از وی ستاند و بعد از خلال کردن دندان خویش بی توضیحی آن را پر شال خودش گذاشت و محمدشاه هم رنگ باخت ولی حرفی نزد. شاید شبانه چند نفری را روانه کرد که بلکه خلال بربایند ولی در تاریخ در این مورد چیزی ثبت نشده است. به روایتی نیز سردارانی که نادر را ترور کردند بیشتر قصدشان ربودن خلال بوده تا کشتن وی.

غرض؟ یکی از این دوقطعه الماس یعنی کوه نور  در حال حاضر در کشور انگلستان است و نزد اینگیلیسیای خبیث. حالا چطور این الماس به آن‌جا رفت بماند برای برگی دیگر از تاریخ ولی این خلال کجاست؟ اگر اطلاعی دارید برای ثبت در  بعدازبیست وسه در اختیار ما قرار دهید که این راز تاریخی از صفحات نورانی این وبلاق به در افتد. باشد که دین خود به مملکت خود ادا کرده باشیم با یافتن این خلال.

اندر باب کامنت و کامنت گذاری

برای اولین بار وجود "مخاطب" را ازمادرم یاد گرفتم که وقتی کاسه یا بشقابی (البت ازجنس چینی) می‌خرید با تلنگر به آن میزد. وقتی ازاو می‌پرسیدم: " چرا این کار را می‌کنی؟ " می‌گفت: "به تو می‌گوید که سالم است یا شکسته" و من در تعجب که مگر کاسه و بشقاب هم حرف میزنند؟ سال‌ها گذشت که با تجربه آموختم که بله حتی اجسام بی جانی مثل کاسه بشقاب هم از خود واکنش نشان می‌دهند. آیا از این قضیه‌ی ساده نمی‌توان نتیجه گرفت که شان آدم‌‌هائی که با پدیده‌ای روبرو می‌شوند و کر و کور و لال باقی می‌مانند ازکاسه بشقاب هم کمتر است؟

داستان گِله‌ی غم انگیز صادق هدایت را بیاد می‌آورم که با اندوه گفته بود: "هرچه می‌نویسم یا نمی‌خانند که به درک! یامی‌خانند ونمی‌فهمند که آنهم به درک! ولی آنها هم که می‌خانند و می‌فهمند هم خفقان میگیرند!"

آدمی برکه‌ی کوچکی است که براساس صیانت ذات برای اینکه نخشکد می‌کوشد از باریکترین راه‌ها و بیراهه‌ها خود را به دریای لایزال مردم برساند. لازم نیست ازثروت بیکرانی برخوردار بود تا اینکه نسبت به هم بی تفاوت نباشیم و همدیگر را ببینیم و نسبت به نیک و بد یکدیگر از خود واکنش نشان دهیم. شکوه و جلال دریا هم از دست در دست هم گذاشتن همین خُردک چشمه‌ها و رودها و برکه‌ها حاصل میشود. که اگر به هم نپیوندند جای دریا را کویرسوزانی خواهد گرفت که بی شباهت به جهنم نیست.

ابوغریب بخارایی

محسن نامجو و موسیقی ایرانی

محسن نامجو - عکس نیماافشارنادری

در دانشگاه صنعتی، زیدی از محسن نامجو پرسید: "موسیقی ایرانی چه کم داشت که شما به عنوان یک موسیقی‌دان احساس کردید باید صدای سگ را به آن اضافه کنید؟"

محسن نامجو پاسخ داد :"اگر من بگویم موسیقی‌دان نیستم، آیا می‌توانم هر صدایی را که بخاهم به آن اضافه کنم؟"

***

من: "بله می‌توانید. اصلن به عنوان یک موسیقی‌دان هر صدایی را که می‌خاهید به این موسیقی اضافه کنید. بلکه چرتم پاره شود."

محسن نامجو به عنوان یک صاحب سبک در تاریخ موسیقی ایرانی جاودانه خاهد شد. می‌خاهد خوشتان بیاید و می‌خاهد خوشتان نیاید. من‌که روز را بدون آه که اینطور ودیازپام ده به شب نمی‌برم.

عکس از فتوبلاگ نیمانیا

چهاردهم مرداد ۸۶

http://after23.blogsky.com/

چهاردهم مردادماه ۱۳۸۶ گرامی باد.

نقل از  ترانه های شبانه

دفترهای گذشته - هدایت و وطن

غزال - هدایت دفترهای گذشته موضوع بندی جدیدی است در این وبلاگ. با مناسبت و بی مناسبت پست های وبلاگ های گذشته است. دسترسی به آنها سخت شده -به همین دلیل است که حالا اینجا هستم- و برای گم نشدن در دنیای مجازی-واقعی یکی یکی آنها را در اینجا نقل می کنم. هرچند گم نمیشود.ولی در دسترس نبودن همانا گم شدن است. لینک این پست ها برای کسی ارسال نمی شود چرا که یکبار شده. اولین پست هم به یاد صادق هدایت است. از وبلاگ ترانه های شبانه.

عکس از سایت صادق هدایت است.

*****

انتشارات امیرکبیر قدیم‌ها کتاب‌هایی چاپ می‌کرد به نام کتاب‌های پرستو و یک سری از مشهورترین‌هایش کتاب‌های صادق هدایت بود.پشت این کتاب‌ها متن زیبایی بود که دو سه سطر آخرش اینست:

همیه امیدها و ناامیدی‌های ما را شناخت و دفتری برای ما گشود که شاید وسیله تفال باشد. تفال برای این‌که ببینند ملتی چگونه می‌زیسته است.

با عکسی از یکی از نقاشی‌های وی. پیوست همین پست.

غرض؟ : یار گرمابه و گلستانی می گوید:

می گویند: اگر شهر دوبلین از بین برود می توان آن را از روی آثار جویس ساخت. اگر فرانسه از بین برود می توان آن را از روی آثار بالزاک ساخت. و پر بی‌راه نیست که بگوییم اگر وطنی این گونه که ما داریم روزگاری از صحنه گیتی محو شود و رغبتی برای بازسازیش باشد می توان با رجوع به آثار هدایت و به ویژه روح آثار این داستان‌سرای نامدار ادبیات معاصر ایران، خمیره و جورثومه آن‌را بافت و از نو ساخت.

پایان بازی برگمان

برگمان بازی را باخت

سال 1344 بود که برای اولین بار با اینگمار برگمان آشنا شدم. با مهرهفتم که از تلویزیون نشان داده شد. یکی از بهترین فیلمهای او. در آن موقع محو تماشای نماهای فیلم بودم. بدون  درک درستی از آن و به دنبال کشف جذابیت‌های پنهانی که قبلن درباره اش و در مجلات خانده بودم. داستان در باره شوالیه‌ای است بازگشته از جنگ‌های صلیبی که فرشته مرگ را ملاقات می‌کند. از مرگ طلب زمان می‌کند و قرار می‌شود با هم شطرنج بازی کنند و هرآینه مرگ پیروز شود شوالیه را با خود ببرد. به دلیل عدم توانانی در برد مرگ به شوالیه حقه می‌زند و در مقام کشیشی که در پس پرده کلیسا از بندگان اعتراف می‌گیرند ظاهر شده، رمز بازی را از شوالیه می‌پرسد و او هم فریب خورده و تاکتیک بازی خودش را برای کشیش –مرگ- افشاء می‌کند.......

هر گاه نام برگمان را می‌شنوم بی اختیار تصویری که در اینجا آورده ام از فیلم مهرهفتم در نظرم مجسم می‌شود. با اینکه بسیاری از منتقدین فانی و الکساندر را بهترین فیلم وی می‌دانند ولی من به دلیل تحجر کافی و وافی که دارم مهر هفتم را بیشتر از همه کارهایش ستوده و خاهم ستود.

ای کاش می توانستم یک روز و فقط یک روز از دریچه چشم او جهان را ببینم. کدام کارگردانی را سراغ دارید که خودش را در کادری مانند عکس بالا دیده باشد؟

اینگمار برگمان فیلم‌ساز صاحب نام تاریخ سینما با کارنامه ای درخشان و بی نقص و بی حتا یک نمره کمتر از آ، دیروز سی‌ام جولای  2007 و در هشتاد و نه سالگی بازی را به حریف واگذار کرد.

هنوز مونیتورمان از نوشتن این متن خنک نشده بود که خبر رسید:

سکانس آخر میکل آنجللو آنتونیونی

جنگ جهانی سوم

قبل از خاندن متن دوستداران آمریکا هر دوآدم دیگری را که میخاهند به جای بوش و چینی بگذارند.

جورج بوش و دیک چینی نشسته بودند و پچ پچ میکردند. یکی رسید و پرسید در باره چی مذاکره میکنید؟ بوش جواب داد داریم نقشه جنگ جهانی سوم را میکشیم. جنگی که قرار است در آن یکصد و چهل میلیون مسلمان و  یک دختر بلوند با سینه های خیلی بزرگ کشته شوند !

- خب حالا اون دختر بلوند با سینه های خیلی بزرگ دیگه چرا؟

بوش رو کرد به چینی و گفت: دیدی گفتم دیک. هیچ کس به اون صدو چهل میلیون مسلمان اهمیت نمیده.

کراوات، جلال، سیمین و ما

کراوات

در خبرها آمده بود که از روز اول مردادماه 86 مردانی که به شکل زننده در انظار ظاهر شده و مخل آسایش و امنیت اجتماعی شوند دستگیر میشوند. البته اول تذکر می‌دهند و اگر مقاومتی ببینند دستگیر و جریمه می‌کنند. مصادیق بارز عدم رعایت حجاب اسلامی در مردان عبارت است از کراوات، پاپیون و برداشتن زیر ابرو. البته استفاده از چفیه جرم نیست.

راستش ما خودمان غیر از فصل تابستان که گرم است و یقه پیراهنمان را تا جاییکه مخل امنیت اجتماعی نشده باشد باز میگذاریم. ولی دروغ چرا تا قبر آ آ آ آ در بقیه مدت سال با کراوات سرکار حاضر می‌شویم. پاپیون هم تا حالا نزده ایم. زیر ابرو هم برنداشته ایم.

اطلاعیه نیروی انتظامی باعث شد که ما گرما را به جان بخریم و به کوری چشم دشمنان آراستگی از امروز که اول مرداد ماه است علی‌رغم گرمای هوا الی ماشاءالله با کراوات از منزل خارج ‌شویم تا در این مقاومت جانانه‌ی خاهران در کنار آن‌ها باشیم. مگر این‌که یکی بیاید و حرف امروز این یکی را تکذیب کند و ما هم تا اول مهرماه دست نگه داریم. کسی چه میداند؟. مطلبی را که از آن بحث کردیم تیتر یکی از روزنامه‌های  دیروز صبح بود.

ضمنن نمی‌دانیم مقامات جمهوری اسلامی که زنان خارجی همراه هیات های سیاسی و اقتصادی را مجبور می‌کنند روسری سرشان کنند، مردانشان را هم مجبور می‌کنند که کراوات هایشان را باز کنند تا جامعه اسلامی بری از این مفاسد اجتماعی شود یا خیر. البته گمان نمی‌کنیم زورشان برسد.

خدا بیامرزد جلال آل احمد را که غرب زدگی را نوشت. شاید امروز اگر زنده بود و چفیه بر گردن مردان ایرانی را میدید، عرب زدگی را می‌نوشت. البته هم خودش و هم بسیاری از مبارزان مسلمان زمان شاه از کراوات استفاده می‌کردند. عدم استفاده از کراوات را هم نظام جمهوری اسلامی مدیون بنی صدر نابکار است که خودش وقتش که سرآمد با چادر و کاملن محجبه از ایران فرار کرد..

چلال گفتیم و دریغمان آمد که یادی نکنیم از سرکار خانم سیمین دانشور نویسنده گرانقدر و یکتای معاصر که بیمارند و امیدواریمهرچه زودتر بهبود یابند.

دانه فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه

هر دو جانسوزند اما این کجا و آن کجا